*به نام او*
... اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم...
تو را می توانستم
ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم!
سه شنبه بود: ۸ آبان، ساعت ۸:۳۰ که سر کلاس دکتر صدر، sms یکی از دوستانم از دانشکده ی هنرهای زیبا رسید:!...Atieh, gheisare aminpoor fot karde و اینجوری شد که من با کلاس فیزیولوژی خداحافظی کردم! اول sms زدم بهش که: نه! و وقتی گفت که همه تو دانشکده ی ادبیات گریه می کنن، راستی راستی باورم شد که حرف آخر عشق، چقدر زود و ناگهانی به آخر خط رسیده !
همونجا، اولین شعری که یادم اومد، قصه ی تلخ سه شنبه هایش بود:
سه شنبه چرا تلخ و بی حوصله
سه شنبه چرا این همه فاصله
سه شنبه چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ
سه شنبه خدا کوه را آفرید!
خلاصه اینکه نمودار قلب و سیستول و دیاستول زیر سنگینی این کوه سه شنبه له شد و دفترم پر شد از شعرهای قیصر که به قول خودش: گاهی کمی بی تفاوتی بد نیست!
اما از همه ی این قصه ها و غصه ها که بگذریم، جلسه ی ردپا به خوبی و خوشی تشکیل شد:
۱) جلسه ی بعدی سه شنبه، ۲۲ آبان، ۷ صبح!!! است!( ردپای خروس!!! )
۲) حتما به سایتمون یه سری بزنید و تو نظرسنجی اینترنتی شرکت کنید! بلکه تعداد شرکت کننده هامون از ۱+۳ (یکیش خودمم آخه!) بیشتر بشه!
۳) همین!
سلام ...
اون روز من داشتم می رفتم مسجد دانشگاه... رکعت سوم بود...داشتم می دویدم تا به رکوعش حداقل برسم... یهو دیدم یه پوستر چسبوندن رویش یه شعری نوشته بودن که برام خیلی آشنا بود... یادم اومد ...شعر از قیصر بود... تعجب کردم...گفتم چه مناسبتی دارد این شعر الآن آخه؟! همینطور سرم رو از ستونی که این شعر رویش بود پایین می آوردم که ببینم روی میز چی گذاشتن...! عکسشو دیدم... خشکم زد...یه دستم جورابام بود...دست دیگم کیفم...کفشهامو هم که پام نکرده بودم...بی اراده ...بلند گفتم :.وای! که همه اطرافیان یه جوری نگام کردن ...!
اصلا انتظارشو نداشتم... باورم نمی شد.... ۵ دقیقه طول کشید تا از حالت شوک خارج بشم...به نماز هم نرسیدم...یعنی کمتر از ۱۰ متر با صف آخر فاصله داشتم ...اونا هم رکعت ۳ بودن...ولی بازم نرسیدم....
یادمه یه بار صداشو از پشت تلفن به صورت تصادفی شنیدم...صدای خیلی گرمی داشت...شاید به همین دلیل بود که خیلی ازش خوشم می اومد...
تنها کتابی رو هم که خوندم از شعرای معاصر...ماله ایشونه...
خلاصه اون روز دلم می خواست بشینم و زار زار گریه کنم...نمی دونم چرا.. ولی خیلی دلم می خواست...
خدا بیامرزدش...
منم از شنیدن خبرش شدیدا ناراحت شدم. دو روز پیشش بود که داشتیم در مورد قیصر با یکی از دوستان صحبت می کردیم. به اینجا رسیدیم که در حال حاضر دوست داشتنی شاعر و مردمی ترین شاعر قیصر امین پور.
داشتم توی کتابفروشی های انقلاب دنبال یه کتاب می گشتم. صحنه هایی رو دیدم که مطمئنا شما هم دیدید. اونم کاسبی های کتابفروشی ها با کتابهای قیصر بود. بدتر از اون اینکه همه رو می دیدی که اومدن و کتاب های قیصر رو می خرن دسته دسته. نمی دونم باید ناراحت می شدم یا خوشحال ولی حسابی حالم گرفته شده بود. فقط خوشحال بودم که آخرین کتاب قیصر هم قبل از فوتش خوندم والا مطمئن بودم بعد از دیدن اون صحنه ها سراغ کتابای قیصر نخواهم رفت و حسرت خوندن دستور زبان عشق به دلم می نشست.
روحش شاد....
حالا که مرده این حفارو میزنید