-
سلام!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 20:20
به نام او سلام! من برگشتم! اما نه اینجا... این دفعه اومدم اینجا
-
خداحافظ، همین حالا!
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 19:31
به نام او اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟! اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر کنم؟! ... خواستم که با تو درد دل کنم گریه ام ولی امان نداد! حلال کنید و دعا کنید و ... و دیگر هیچ! ... خداحافظ، همین حالا...
-
به نام اسلام مظلوم!
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 21:39
به نام او این لایحه ی حمایت از حقوق خانواده هم برنامه ای شده برای خودش! مامان همیشه حرف خوبی می زند این جور وقتها: "با این قانونها زندگی آدمها نه بهتر می شه و نه بدتر؛ به جای این حرفها و کش مکشها در مورد آیه هایی حرف بزنن که از مهر و محبت بین زن و مرد گفته! وگرنه مردی که مرد زندگی نیست، بلای جون زن و بچه اشه و...
-
سرگیجه
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 23:32
به نام او امروز داشتم قاطی نوشته های قدیمی ام می گشتم! یکی از داستانکهای ۱۵ سالگی ام که توی مجله ی "سلام بچه ها" هم چاپ شده بدجوری چشمم را گرفت. سراغ گذشته ها که می روم بیشتر از هر وقت دیگری باورم می شود که چه استعدادی دارم در پسرفت کردن و بد شدن و بدتر شدن!!! وقتی من بودم ، تو هم بودی ، شاید هم بر عکس ....
-
یارهای دبیرستانی من!
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 14:24
به نام او در اتوبوس که باز می شود، هوای گرم وشرجی ساعت 1 ظهر نوشهر، بدجوری به صورتمان می خورد و همه اعتراف می کنیم که انتظارمان این بوده که هوا خنک تر از این باشد! آدمها توی صف ایستاده اند و منتظرند که ما پیاده شویم تا آنها سوار شوند. همه خیره ی 17 تا دختر چادری هستند که همه کوله پشتی به دوش پشت سر هم از اتوبوس پیاده...
-
در جستجوی کودکی از دست رفته!
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 13:33
به نام او پنجشنبه، 24 شهریور است که از کرمانشاه بر می گردیم و جمعه، 25 شهریور پسرخاله ی 10 ساله ام، امین، به دلایل مختلف مهمان ناخوانده ی ما می شود. شنبه هم دو تا پسر دایی هایم به قراری حسین 10 ساله وعلی 15 ساله به او می پیوندند و خانه به مهد کودکی مدرن تبدیل می شود! از جامعه ی رفقای اطرافم، همه در این عقیده مشترکند...
-
خدایان نفرین شده!
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1387 20:34
*به نام او* قبل از خواندن این پست، اگر می خواهید چیزی درباره ی معبد آناهیتا بدانید، روی "ادامه ی مطلب" کلیک کنید! معبد آناهیتا را سر راه برگشت از کرمانشاه دیدیم! نرسیده به همدان و در شهری به نام کنگاور ! اسمش بی اندازه جذاب و محرک بود! تصور دیدن یک معبد از خدایان باستان ایران در کشور ایران خیلی غیر منتظره...
-
سفرهای گالیور به مقصد کرمانشاه!
شنبه 26 مردادماه سال 1387 15:05
*به نام او* خیلی وقت بود که یک مسافرت ایرانگردی وار! نرفته بودیم! بچه تر که بودم، هر سال نوبت یک جا بود: یک سال کرمان و بم و یزد را دیدیم؛ از ارگ قدیم و جدید بم گرفته تا ماهان و باغ شازده و آتشکده ی یزد! یک سال نوبت لرستان بود و یک سال نوبت تبریز و ارومیه و یک سال نوبت شاهرود و نیشابور و ...! تا اینکه چند سالی همه چیز...
-
جهنم واقعی خدا!
جمعه 18 مردادماه سال 1387 21:28
به نام او دعای کمیل از آن دعاهای سنتی ای بود که زیاد می خواندمش، اما فقط طبق عادت. آن اوایل که معنی اش را می خواندم، این قسمت از دعا را دوست تر می داشتم: ...یا رب ارحم ضعف بدنی، و رقة جلدی، و دقة عظمی... ...ای پروردگار من، بر تن ضعیف و پوست نازک و استخوان بی طاقتم ترحم فرما... و این یعنی وحشت از خدا و جهنمی که ترسناک...
-
اطلاعیه
دوشنبه 14 مردادماه سال 1387 11:13
به نام او قرار بر تعطیلی وبلاگ نیست!!! قرار بر کمتر نوشتن و بهتر نوشتنه! همین. راستی، به این دو تا وبلاگ هم سر بزنین دوستان و در این دو تا وبلاگ هم بنویسین دوستان مهر 85!!! رمز ورورد به وبلاگ هم که یادتونه دیگه...! www.sooreyetamasha.blogsky.com www.gheteyezendegi.blogsky.com
-
روزگار مخوف
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 13:28
به نام او وقتی می گویم دنبال کلاس آشپزی می گردم، جوری نگاهم می کنند که انگار می خواهم چاه باز کنی!!! یاد بگیرم. جوری حرف می زنند که انگار این کارها خیلی وقت است که برای دخترها افت دارد و با زبان بی زبانی متلک بارم می کنند که لابد بی کارم و به فکر شوهر کردن و ...!!! وقتی می گویم که دانشجوی پزشکی ام، کمی شرمنده می شوند...
-
اصلاحیه ی پست قبلی!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 00:08
به نام او به همه ی دوستانم، چه مدرسه ای و چه دانشگاهی و به خودم که ... دست ها ... و دست ها فریدون مشیری به دستهای او نگاه می کنم که می تواند از زمین هزار ریشه ی گیاه هرزه را برآورد و می تواند از فضا هزارها ستاره را را به زیر پر درآورد *** به دستهای خود نگاه می کنم که از سپیده تا غروب هزار کاغذ سپید را سیاه می کند هزار...
-
چه آدمهای خوبی!
شنبه 5 مردادماه سال 1387 21:19
به نام او احساس اضافی بودن را، نمی دانم که تا به حال تجربه کردید یا نه؟! ولی من، مدتها است که این احساس را دارم! احساس بیهوده بودن نه، ولی احساس اضافه بودن را چرا! منظورم از اضافه بودن این است که انگار فایده ای برای بقیه نداری. نه اینکه نخواهی فایده داشته باشی، اما انگار اطرافیانت هیچ علاقه ای به فایده های احتمالی تو...
-
نمره ها!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 19:39
به نام او خیلی زیاد ببخشید بابت تاخیر! هر چند فقط کمی از تاخیر مشاهده شده تقصیر من بود! بقیه را بگذارید به پای سرعت اینترنت و قطعی برق و اسکنری که هی اذیت می کند آدم را!!! و اما چند نکته ی بی ربط به امتحان: طی جلسه ی امروز، جشن دو سالگی ما در اولین چهارشنبه ی بعد از ماه رمضان، یعنی ۱۷ مهرماه برگزار خواهد شد. مسابقه ی...
-
چشم به راه نمره ها!
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 14:47
به نام او سلام به همه ی همکلاسی های چشم انتظار مهر ۸۵!!! نظر به اینکه دودمان گروه باکتری شناسی به ملانصرالدین می رسد، قصه ی امتحان باکتری و نمره هایش هم همین جوری می شود که می بینید!!! امتحان را تشریحی می گیرند، ما را به خاک سیاه می نشانند و خودشان در صحیح کردن برگه ی ۱۶۵ نفر دانشجوی جوجه دکتر نه چندان خوش خط می...
-
این روزها...
سهشنبه 25 تیرماه سال 1387 10:13
به نام او خیلی فکر کردم که در مورد بابا چی بنویسم، ولی هیچ فایده ای نداشت. بابای هر کس بی شک، بهترین بابای دنیاست و بابای من هم!!! روزش هزار بار مبارک...! و اما... همیشه عاشق کاری بودم و هستم که به نوعی سنت شکنی باشد! کاری که عجیب باشد، مثل همه ی کارها نباشد و خلاصه اینکه کمی تا قسمتی پردردسر باشد! اعتکاف برای من، حکم...
-
*خدا شاعر است*
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 21:32
به نام او خدا هم کلی شاعر است برای خودش! به تقویمها که نگاه می کنم، می بینم هر روزش پر از بهانه است. یک روز بهانه ی جشن گرفتن برای مادر است، روز دیگر برای پدر، روز دیگرتر برای معلم! خارجی ها اما، حواسشان بیشتر از ما جمع است: آنها روز بهترین دوست هم دارند، روز خواهر و برادر و عشق و ترس هم!!! و همه ی اینها همان بهانه...
-
انجمن بسیجیان اسلامی!!!
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 19:25
به نام او خدا آخر- عاقبت باکتری رو تا اینجا که به خیر نکرد!!! حالا ببینیم بعد از این چی کار می کنه! اشکال نداره؛ به قول شاعر هر چه آن خسرو کند، شیرین بود ! گیرم شیرینی اش به اندازه ی افتادن یک درس ۳ واحدی، به جای گلوکز، غنی از آسپارتام باشه که نه جذب بشه، و هم کمی تا قسمتی عوارض جانبی داشته باشه!!! اما مثل همیشه، بعد...
-
آی مغزم!
شنبه 8 تیرماه سال 1387 21:40
به نام او همه ی خلل و فرج مخم از باکتری و آنتی بیوتیک و محیط کشت انباشته شده! ۸ روز وقت برای اینکه دائما تو نخ باکتری های مختلف با هزارتا اسم چپ و چوپ باشی و آخرشم هیچی به هیچی، باید خیلی رویایی و لذت بخش باشه! خدا آخرـ عاقبت ما رو هم به خیر کنه با این امتحان ۴ شنبه...! فریدون مشیری ورق می زدم، شعری اومد که بی ارتباط...
-
مادر، ای مادر خوب...
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 13:53
به نام او در را که پشت سرم می بندم، خنکی هوای خانه به صورتم می خورد و داد می زنم: " سلام مامی !" و می دانم که مامان می داند که خودم را لوس می کنم! وقتی لوسم، صدایش می کنم: مامی، وقتی خوشحالم، صدایش می کنم: مامان خوشگله، وقتی عصبانی ام، می گویم: مامان خانوم، وقتی مهربانم، صدایش می کنم: مامانی و ...! مامان اما، جوابم را...
-
این سیاست لعنتی!
دوشنبه 27 خردادماه سال 1387 23:01
به نام او این روزها، همه چیز خنده دار و مضحک می شود: ۲۹ خرداد، سالگرد شهادت دکتر شریعتی است و ۳۱ خرداد شهادت دکتر مصطفی چمران! اما خنده و تاسفش اینجاست که این آدمها، فقط به جرم اینکه دستشان از دنیا کوتاه است، به راحتی بازیچه ی دست جناحهای سیاسی می شوند و این سیاست لعنتی، مثل همیشه نمی گذارد و نمی خواهد که آدمها،...
-
حرفهایی برای نگفتن!
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1387 23:08
به نام او دوشنبه، ۲۰ خرداد ۱۳۸۷، دانشکده ی علوم پزشکی تهران، ساعت ۳:۴۵، من،تولد یک سالگی ردپا و یک عالمه حرفهای نگفتنی... اتاق کارگروهی تاریک است، فقط وسط کلاس یک فشفشه در حال فش فش کردن است، چراغ ها روشن می شوند، کیک را می بینم، همه دست می زنند، من دهانم خشک می شود و خودم خشک تر...! بچه ها خوشحالند، من حال خودم را...
-
ردپای ویروسها در ردپا!
شنبه 18 خردادماه سال 1387 01:32
به نام او خصم نامرد بر او راه گرفت قصه کوتاه کنم، ماه گرفت... این روزها، از همه نظر برای من سنگین بود! هم به خاطر خاله ی خیلی خوبم که حالا دیگه ظاهرا بین ما نیست و هم به خاطر فاطمیه و ...! اما از هر چه بگذریم، سخن درس و مشق و جزوه خوش تر است! بالاخره وبلاگ ردپا هم ویروسی شد و جزوه های ویروس، چند روزی مهمون ناخوانده ی...
-
جای خالی خاله
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 11:26
به نام او صبح پنجشنبه، ۹ خرداد ۱۳۸۷ است و من قرار است که ۲۰ نفر از بچه های دانشگاه را ببرم اردو! اردوگاه جایی نیست جز باغ خودمان در لواسان و من نه تنها leader محسوب می شوم، که صاحبخانه هم هستم. چهارشنبه شب، باد و طوفان بود و من صبح پنجشنبه به این نتیجه رسیدم که باید بی خیال اردو شد! به مامان که می گویم، بغض می کند و...
-
گرگم و گله می برم...!
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1387 22:10
به نام او عقب تاکسی نشسته ام و مثل همیشه، هپروت را با همه ی detail اش سیر می کنم. بعد از من، دخترکی سوار می شود که کمی عجیب است. مانتو و شالش از یک پارچه اند و از آن مدلهایی که من دوستش ندارم: زمینه ی سفید با لکه های سیاه!!! دخترک به زور 15 سالش می شود. موهایش را سیخ کرده و درست موازی زمین، مثل سایه بان بالای سرش نگه...
-
همون حس غریب
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1387 00:28
به نام او بعضی چیزها را آدم هیچ وقت فراموش نمی کند. بعضی حسها که رنگ خودشان را دارند و بعضی خاطره ها که بوی خاصی دارند؛ مثل حس سیخ سیخی ریشهای بابا روی لپم که هنوز هم که هنوز است، مرا یاد بهترینهای زندگی ام می اندازد. گیرم از آن بوسهای کوچک سالگی تا این بوسهای خانم دکتری!!! زمین تا آسمان فاصله است. ولی سیخ سیخی ریشهای...
-
چه بگویم؟!
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 11:55
به نام او این روزها به اندازه ی همه ی زندگی ام بزرگ شده ام! آنقدر حرف شنیده ام و آن قدر غصه خورده ام و آنقدر فکر کرده ام که نگو!!! آدمها هم کلی جالبند برای خودشان! همین جوری که فکر می کنی، به این نتیجه می رسی که اگر کمی متعادل باشی یا متعادل فکر کنی، امکان برقراری ارتباط با بقیه برایت بیشتر می شود و این بزرگترین...
-
درد عظمی...!!!
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 18:46
به نام او که ... ... دردیست غیر مردن آنرا دوا نباشد پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟! ...
-
من و رسوایی و این بار گناه
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 21:44
به نام او امروز نظر سنجی های قبل از عید به دستم رسید. همین دو سه روز پیش بود که بعد از جلسه ی ردپا، یکی از بچه ها گفت بهم که سیستم فکریم با همه ی ورودی متفاوت است و من هنوز از شوک این واقعیت در نیامده بودم که شوک بعدی بهم وارد شد! اگر به جای ایمونو خواندن، وبلاگ می نویسم، به خاطر این است که می خواهم با شما حرف بزنم....
-
عجیب اما واقعی!
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 20:21
به نام او شهرت بابا می گوید: امروز یه هنرپیشه ای اومده بود عیادت مریضا تو بیمارستان شریعتی! من هیجان زده می پرسم: کی بود؟ اسمش چی بود؟ و می دانم که بابا خیلی هنرپیشه شناس نیست. بابا با یک لحن بی تفاوت می گوید: معروف نبود! و تحقیرآمیز ادامه می دهد: گلزار می شناسی؟! من خنده ام را قورت می دهم و فکر می کنم که شهرت چه بی...