به نام او
... کین اشارت ز جهان گذرا ما را بس!
ایستاده ام وسط اتاق و فکر می کنم کجا بروم؟! کجا می توانم بروم؟! و خنده ام را قورت می دهم الکی! مامان طفلکی ام عادتش شده است دیگر؛ می گوید: "هر کاری که دلت می خواد بکن، ولی تو همین اتاق!" و با حرص، کتابهای پخش و پلایم را از روی میز ناهارخوری و جلوی تلویزیون و کنار شومینه جمع می کند و پرت می کند وسط اتاقم. من باز می خندم و خوب نگاهشان می کنم تا یادم بماند کدام کتاب، افتاده کنار کدام لباس، نزدیک کدام جزوه، روی کدام کاغذ!!! نه راه پس دارم، نه راه پیش؛ پایین تختم پر است از لباسهایی که کثیف اند. آن بالا، روی میز، جای لباسهای تمیز است! این طرف، کنار کتابخانه ام پر از کتاب است. آنجا، کنار تخت، کلیات شمس تبریزی و دیوان حافظ و هشت کتاب سهراب و ... افتاده اند روی هم! امروز دیگر روز آخر است. امتحان آناتومی عملی ام را هم داده ام. به خاطر دل قشنگ مامان هم شده، باید مرتبشان کنم. اگر به هیچ کس نگویی، اگر قول بدهی که بین خودمان بماند، برایت تعریف می کنم که 3-2 روز پیش، جزوه ی جلسه ی 14 و نیمی از 15 فیزیولوژی با جزوه ی نیمی از 15 و 16 دعوایشان شد! کلی خندیدم بهشان. اما جدی جدی دعوایشان شده بود. این بود که اصلاحیه ی اعظم میان ترم تغذیه را گذاشتم بینشان! دیروز بود یا دیشب، که آناتومی سر و گردن و کلیات شمس زدند به تیپ هم! آناتومی خیلی مغرور و خودخواه بود. می گفت که بین این همه فیزیک و فیزیو و تغذیه، جا برای مولوی نمی ماند. کفری شدم من. گفتم: "کوری مگه؟! این همه سهراب و قیصر و شازده کوچولو را نمی بینی که پایین تختم افتاده اند؟!" و با پشت دست هلش دادم عقب. هنوز که هنوز است، قهر است با من! اما اشکالی ندارد. من که دیگر کاری به کار آناتومی ندارم از این به بعد...!
اینجا پر از راز است. فقط من می دانم که زیر آن همه لباس، کدام نوشته ام قایم شده است! فقط و فقط من می دانم که زیر کدام جزوه و کنار کدام کتاب، نمونه سوال کدام درس جا خوش کرده! فقط فقط من! این همه راز که فقط من می دانم را خیلی دوست دارم. اما قول داده ام به دل قشنگ مامان که اتاقم را تمیز کنم و قول من هم که قول باید باشد لابد!
می نشینم همانجا، همانجایی که نه راه پس دارم و نه راه پیش. جزوه ها را یکی یکی ورق می زنم. کنار صفحه ی 27 جلسات تکمیلی دکتر صادقی پور عکس یک بادبادک کشیده ام که از دست یک آدمک ساده فرار کرده. کنارش نوشته ام: رها ... رها ... رها ... من! کنار جزوه ی تاریخ اسلامم پر است از علامت سوال و تعجب و گاهی حرفهایی که نباید بگویم به شما!!! پشت نمی دانم کدام جزوه، یک شعر عاشقانه است. برگه ی آخر جزوه را جدا می کنم و زیر شعر عاشقانه می نویسم: "فلان فلانی، ترم 3، پاییز و زمستان 86" آن یکی تشکر کرده از آقای گروه جزوه! این را هم جدا می کنم و باز می نویسم که کی، کجا و کی چه چیزی را برای بقیه نوشته، تاریخش را هم برای محکم کاری کنارش می نویسم و اسم همه ی اینها را می گذارم خاطره! جمع کردن این همه خاطره، 1 روز که نه، به اندازه ی همه ی ترمی که گذشته طول می کشد و مامان هی قربان صدقه ی دخترکش می رود که چه دقیق اتاقش را جمع می کند... .
اتاق که تمیز می شود و آن همه خاطره که توی کمد زندانی می شوند، دل قشنگ مامان خوشش می آید و می گوید: "دستت درد نکنه مامان!" و من الکی می خندم و دستهایم را روی چشمهایم می مالم که دل قشنگش نشکند از اینکه غصه ام شده. مامان می گوید: "دست خاکیتو نمال به چشمت مامان جون، مریض می شی!" و پاک یادش می رود که کلی دکتر شده ام برای خودم! باز می خندم زورکی تا مامان از اتاق تمیز و خالی و بی مزه ام دل بکند و برود. آن وقت خودم را با صورت پرت می کنم روی تختی که دیگر کلیات شمس کنارش نیست و هی گریه می کنم. بعد غلت می زنم و دستم را زیر سرم می گذارم و خیره ی ساعت دیواری روبرویم می شوم. عقربه هایش هی می چرخند و می چرخند و می چرخند. دستهای خاکیم را روی چشمهایم فشار می دهم و فکر می کنم مریض شدن بهتر از این است که هی این عقربه ها بچرخند و من هی پشت خاطره هایم بنویسم که کی، کجا و کی چه چیزی را برای بقیه نوشته و برای محکم کاری، تاریخش را هم کنارش بنویسم و خوش خوشک اسمش را بگذارم خاطره!
سلام...
سرعت چرخیدن عقربه های ساعت... از سرعت نور هم بیشتر است... خیلی بیشتر!
باور کنید....
و امان از روزی که حتی ذره ای احساس کنی که از تو رنجیده اند (مادر را میگویم)! آنروز بدان که چنان آزرده ایش که نیرویش تاب پنهان کاریش نداده و تو توانسته ای چنین احساسی داشته باشی!
اما ما را چه شده؟ "بابا تموم شد دیگه" رو هنوز به خودمون نگفتیم که دوباره شروع شد!!!!
من نمیدونم ما واقعا این قدر کار داریم که در طول روز حتی بک ساعت هم وقت درس خواندن نداریم که باز تا شب امتحان میشه یادمون به درس و مشق میافته؟؟؟
البته اونایی که میخونن که هیچ اما مایی که شب امتحانی شدیم (!!!!) چرا نباید بتونیم عوض شیم ( جدای از تنبلی و کار و ...)؟که بعد بگیم ... .
اصلا حرف من در مورد این مطلب نیست ها! کلی میگم.
اما واقعا هم لذتش به همین چیزاست ها. آدم استریل که....
یه کم عمقی نگاه کنید!
نظرتون چیه؟؟؟
به نام او
۱) قصه ی مامان که خیلی جدیه! دیگه از نامرتبی اتاقم دلخور نمیشه! از بچگی همین بوده. اما قبول دارم که گاهی خیلی زیاد دلش شکسته می شه!!! :( من همیشه خیلی زیاد شرمنده اش ام، اما امان از غرور که باعث می شه فقط روز مادر اونم توی کارت تبریک و با هزارتا شعر و پیچوندن بهش بگم دوسش دارم، تازه نمی گم که خیلی خیلی خیلی ... خیلی زیاد دوسش دارم...!
۲) خداییش فقط شب امتحان نبوده! تقریبا یک پنجاهمش قبلا خونده شده بوده! پیشرفت خوبیه به نسبت ترمهای قبل...! :)
۳)لذت چی به چیه؟! به چی عمقی نگاه کنیم؟! به این زمانها که انقدر زود می گذرن؟! به بعضی از همکلاسیها که هر روز با کم محلیهاشون دل آدم رو می شکنن؟! به بعضی ها مثل شما که با یه comment ساده آدم رو خوشحال می کنین؟!
۴) ای بابا...!
لذت زندگی به سختیاشه!
لذت همون چیزیه که همه دنبالشن! همه ی همه ی همه!
اصلا هدف، لذت بردنه. هر کسی از یه چیزه لذت میبره. شاید این مثل یا، همون اطمینان قلبیه! هر کسی با یه چیزی! اما مهم اینه که آدم به کارش اطمینان داشته باشه، ایمان داشته باشه، به خودش شک نکنه، بره جلو و به یاد داشته باشه که اگر یکی کم محلی میکنه، شاید چون بلد نیست زیاد محلی کنه باشه! به هر حال زمان رو که نمیشه نگه داشت که! میشه؟؟؟ ولی میشه سوارش شد مثل یه قالیچه!
اما گفتم عمیق: ببینید ما به همین سادگی از یه چیزی مثل این نباید بگذریم منظور من از عمقی نگاه کردن این بود که میخواستم بگم درست نگاه کنیم تا به اصل مطلب برسیم! ما نباید تو شب امتحان گیر کنیم! اگه بعدا یه لحظه کم بیاریم چی؟ نمیگم کارای دیگه باطله اما اصل نباید باشه که متاسفانه برای من هم هست و کاریش نمیشه کرد.
به نظر شما واقعانمیشه؟؟؟؟؟
من خودم دنبال یه راه حل هستم!اگه راهی دیدید به ما هم بگین.
به نام او
لذت...! چیز خوبیه، اما خیلی راحت آدم رو به بیراه می کشونه! فقط کافیه اشتباه کنی؛ اشتباه انتخابش کنی؛ اونوقته که بدجوری به دردسر می افتی. لذت به سختی نیست. اگه سختی بکشی، اگه واقعا سختی بکشی، یا بهتر بگم: اگه سختت باشه که دیگه لذت نیست. مثلا اگه می گن باید شب زنده داری کنی که فلان و اینا!!! یه خاطر این نیست که چون سختی می کشی، اون دنیا خدا بهت قاقالی لی می ده!!!(بر خلاف چیزی که ۱۲ سال تو گوش ما کردن) بلکه به خاطر اینه که با این کار چیزی می بینی، لذتی می بری که این لذته همون بهشته! قضیه ی شب امتحان هم همینه: ما اگه واقعا حال کنیم که داریم دکتر می شیم، دیگه شب امتحانی نمیشیم، دیگه جزوه خون هم نمیشیم، می شیم مثل بابای من که تنها تفریح عید و تعطیل و غیر تعطیلش خوندن کتاب basic & clinical endocrionology ا! تازه برای بار nام!!! آدم باید تکلیفش با خودش مشخص باشه: اگه می خوای همه ی لذتت تو درس خلاصه بشه، قضیه فرق می کنه. می شی مثل بابای من که برای خودش کلی حال می کنه. من لذتم از درس خوندن تو این خلاصه می شد که ترم قبل با وجود همه ی کمبود وقتم، ۵ فصل گایتونو text خوندم، گیرم برای امتحان وقت کم آوردم و نرسیدم جزوه بخونم، اما لذت بردم. خوب با ردپا هم لذت می برم. هر کدوم یه جور. فرق من و بابام هم همینه! من قرار نیست، یعنی اصلا تو رویامم نیست که مثل بابام یه شخصیت علمی خفن بشم، خوب خیلیها دوست دارن، اما من دنبال چیز دیگه ای ام. این به این معنی نیست که بابام خوبه و من بد. این یعنی من خوبم چون لذت می برم و می دونم از چی می شه لذت برد، بابامم خوبه به همین دلایل.اما مشکل اینه که خیلی وقتا تکلیف آدم با خودش روشن نیست... اونوقته که لذت گم می شه یا جاش مسکن میاد، مثل الکی درس خوندن، الکی ردپا نوشتن، الکی...! نمی دونم تونستم برسونم حرفمو یا نه...! راستی، کاش معلوم بود این هیچکس کیه! هیچکس که comment نمی ذاره، وقتی حرف زد، می شه کس...!
ببینید من هم میدونم که سختی خیلی وقت ها لذت بخش نیست. آخه اونی که داره با درد و سختی(نه فقط درد جسمی و روحی) زندگی میکنه باید یه چیزی داشته باشه که بهش دل خوش باشه! نمی تونه که همین جوری الکی لذت ببره!چه برسه به ما که شاید به یه سری چیزایی که دوست داشتیم هم رسیدیم و میرسیم. من هم منظورم از لذات، لذتهای الکی که نیست. من گفتم عمیق فکر کنید! اگر قراره خدا به خاطر هفده بار خم و راست شدن صرف به آدم اون ور قا قا لی لی بده پس تکلیف انسانیت چی میشه؟ سختی رو باید حل کرد اینو همه میدونن اما از راهش، اینو هم همه میدونیم امابه هر حال باید از زندگی لذت برد! چرا نشه از یه گل، یه تیکه ابر، یه باکتری، یا حتی چیزای دیگه لذت برد(لذت درست!). بابا خدا لای اون علف ها هم هست. با این ها میشه همون آرامش قلبی رو به دست آورد.اصلا یه چیزی مثل عبادت! همه میدونن که اهلش ازش لذت هم میبرن! آروم هم میشن!وظیفه گفتن بهش اما همین طوری و تو هر لحظه میشه از زندگی لذت برد و خدا رو شکر کرد و این هم یه نوع عبادته+اون.(این جا رد پاست یا......؟) من هم اصلا به این کاری ندارم که کی باید از چی لذت ببره. گفتم هر کی از یه چیز.من میگم اون ۵ فصله باید اصل بشه چون وظیفه هست چون ما پس فردا نمی تونیم بگیم تو جزوه نبود یا بود؛ ما گاهی برای نمره درس می خونیم( به قول دکتر میثمی!) اینه که باید درست شه! من همه رو میگم و اصلا با شخص خاصی نیستم تا پس فردا نگیم کاش و ... .
(بابا اینجا ردپاست اینا چیه.....)
هیچکس چرا نمیتونه بنده خدا باشه؟ خدا که نگفته!
به نام او
تسلیم بابا... تسلیم! اصلا حرف من و این بنده ی خدا یکیه! زبونمون فرق داره با هم! ردپا هم سرجاشه... اینجا جز من و هیچ کس کس دیگه ای نیست... اگر هم باشه، از شما هم هیچ کس تره! اصولا برای سکوت آدمها احترام قائلم! :) تا همیشه سبز و پیروز و شاد و سربلند و خدایی و خوب و عمیق باشید یا به قول سهراب: وسیع باش و تنها، و سر به زیر و سخت!
اولین باریه که از خوندن comment ها لذت بردم!
واقعا جالب بود!
به نام او
خدا رو شکر...!
من واقعا خوشحالم که یکی لذت برده، اما آقای ماهر النقش فقط از دور دستی بر آتش داشتن کافیه؟
من میگم لطفا، اگر دلتان خواست، نظر هم بدهید!
نه دستی می بینم و نه آتشی!
اینم حرفیه!
ولی پس از چی لذت بردن ایشون، من که نفهمیدم!!!
به هر حال از این دو روزه خیال، ممنون!!!!