ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

قصه های من و خدا!

به نام او

این روزها انقدر خسته و خسته و خسته می شوم که کم می آورم! بارها، کنار دستهای خدا گریه می کنم! خدا اشکهایم را پاک می کند و لبخند می زند. من معنی لبخندش را می دانم. این یعنی خدا دوست من است؛ یک دوست خوب و نزدیک! اما از همه ی این خستگی ها و غصه ها که بگذریم، می خواهم از این به بعد هر چه دلم خواست، در این وبلاگ کوچولو و بی سر و صدا بنویسم! خبرهای ردپایی هم جای خود! ولی این دل کوچولوی من هم گاهی آنقدر تنگ می شود که طاقتش طاق می شود! از profile360 هم دل خوشی ندارم! یعنی حوصله اش را ندارم! این روزها، با این همه گریه و غصه، حوصله ام ته کشیده! اما بشنوید از حکایت خستگی من و اخمهای خدا:

امروز، یکشنبه،۱۹ اسفند است و من هیچ حوصله ندارم! ساعت ۶ صبح که می شود، موبایلم را با حرص خاموش می کنم و سرم را فرو می کنم توی بالش! صبح که کلاس ندارم! به حسین(حسین داداشمه!!!) هم گفتم که امروز ماشین را نمی خواهم! امروز، روز فرد است و ماشین مال من است؛ ولی حسین طفلکی گناه دارد! هیچ داداشی انقدر مهربان نیست که حسین هست. پس نگران جای پارک هم نیستم که بخواهم زود بیایم دانشگاه! دوست دارم تخت تخت بخوابم. ساعت ۶:۳۰ است که یادم می افتد گزارش کار فیزیوعملی با من است! مانتو و شلوار و مقنعه ام هم که بی اتو!!! بی خیال خواب می شوم! سوییچ روی میز است و صدای به هم خوردن در می آید. سوییچ و کارت ماشین را بر می دارم و تا آسانسور نیامده، حسین را پیدا می کنم. می گوید: نه! من روزهای فرد ماشین نمی برم! و می رود. یادم می رود که بگویم خسته تر از آنم که رانندگی کنم! دوست داشتم سوار تاکسی شوم، سرم را تکیه بدهم به پنجره و بدون اشک گریه کنم؛ ولی حسین نمی گذارد...!

ساعت ۸:۳۰ است که به پورسینا می رسم! انقدر خوشحالم که جای پارک انقدر زیاد است که نگو! ورود ممنوع همیشگی را می آیم و نیشم هنوز به بناگوش نرسیده، آقای پلیس صدایم می زند. همه ی خستگی ام بر می گردد. پیاده می شوم. گواهینامه را دروغ می گویم که همراهم نیست!!! اعتبار یکساله اش تا شهریور بوده و من هنوز تمدیدش نکردم! اگر ببیندش، جدای از بی اعتباری اش، باید دوباره امتحان بدهم، گواهینامه ام مشروط است!!! کارت ماشین را می دهم به آقای پلیس! صف دانشجویی التماس است که دور ماشین آقای پلیس حلقه زده اند. آقای پلیس تعجب می کند که التماسش نمی کنم! خوشش می آید و زودتر از همه ۲۷۰۰ تومان ناقابل جریمه ام می کند. می پرسم: حالا که جریمه کردین، می تونم ماشینمو جلوتر پارک کنم؟! به جای همه ی خستگی من می خندد و سر تکان می دهد. خدا اخم می کند: من دروغ گفته ام!!!

جلسه ی کارگروه ایمونو است با آقای خوشحالی به اسم دکتر مسعود! شانس من، آشنای آشنا با بابای خوب مهربون! می گوید: این خانم پژوهی هم که اصلا نمی خندد! باید با دکتر پژوهی حرف بزنم! و بلند بلند می خندد. کفری می شم و هیستیریک وار می خندم!!!

از همه ی اتفاقهای وسط روز که بگذریم، روز، روز آقای پلیس است. ساعت ۴:۳۰ است و من فقط دو کوچه با خانه ی خوب و راحتمان فاصله دارم. اینجا کیوسک روزنامه فروشی من است! شنبه که تعطیل بوده، حالا خریدن مجله هایم افتاده یکشنبه! هیچ حواسم به ایستگاه اتوبوس نیست! این همه خستگی و غصه، حواسم را پاک از بین برده. ماشین را ول می کنم و هنوز ۲ دقیقه نگذشته، با ادبیات داستانی و همشهری جوان و همشهری خانواده می پرم توی ماشین؛ چلچراغ هم که هنوز نرسیده! ماشین که روشن می شود، آقای پلیس هم سر و کله اش پیدا می شود. هیچ وقت تا این اندازه دوست نداشتم که موهایم را بکنم!!! باز هم دروغ گواهینامه را از سر می گویم و کارت ماشین را می دهم که تا دلش می خواهد جریمه ام کند! اما این یکی خیلی سمج است: نه! باید بری پارکینگ! و من هزار باره آرزوی مو کندنم را تکرا می کنم با خودم. می گویم: آقا، گیر نده تو رو خدا! خونه ی ما همین دو کوچه پایین تره! بیا بریم خونمون، گواهیناممو می دم بهت! نمی فهمم چرا امروز همه ی پلیسها با حرف زدن من انقدر خوشحال و خندان می شوند!!! می گوید: بچه ای! گواهینامه هم که نداری! خسته تر می شوم. پنجشنبه ۲۰ ساله شدم و این آقای پلیس به بالاتر از ۱۶ سال راضی نمی شود. می گویم: آقا، من دانشجوام به خدا! باورت نمی شه؟! می خوای کارت دانشجویی بدم بهت؟! حتما باید ریخت و روزم مثل بقیه دخترا باشه که باورت بشه ۲۰ سالمه؟! هاج و واج می ماند و کارت دانشجویی ام را می خواهد. هی مرا با عکس کارتم چک می کند و بیشتر می خندد. می گوید: قول بده که شبیه بقیه دخترا نشی! و می گذارد که بروم. با حرف آخرش، باز یاد غصه هایم می افتم! یاد آن همه ماجرا که خسته ام کرده. دیگر نه حوصله ی آقای پلیس را دارم، نه حوصله ی آدمهای مثل خودم را و نه حوصله ی آدمهای دیگر را! من هیچ قولی به هیچ کس نمی دهم! هیچ ربطی هم ندارد به من که آقای پلیس فکر می کند من ۱۶ سالمه! اصلا اصلا اصلا هم به من ربطی ندارد که آقای پلیس فکر می کند بقیه ۲۰ سالشونه و دوست دارد که من مثل آنها نشوم! آقای پلیس چه می داند که من ۲ بار دروغ گفته ام؟! خدا باز هم اخم کرده. من دوباره دروغ گفتم. قول می دهم به خودم که ساکت باشم. آدمی که دو بار دروغکی می گوید که گواهینامه اش همراهش نیست، خفه شود، بهتر است. حالا دیگر خستگی هایم کامل شد:

امروز حتی خدا هم صدایم را نمی شنود...!

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ب.ظ

خوبه بنویسید ما هم می نویسیم البته با اجازه ... و به یه شرط : بی نام!!!
احساس کردم همه آرزو هام مردن ، یا به آرزو های مرده ام رسیدم یا حتی به آرزو های مرده ام هم نرسیدم ، مرز احساس پوچی از زندگی یا هستی ای که پوچه یا پوچی که هستی داره یکیشون نمی دونم کدوم ...
عقب تشر اینجاست که احساس کردم تو خونه حال و حوصله هیچ کسی رو ندارم ، توی دوره کنکور که محبوس بودم تو اتاق فقط یکی بود که باعث می شد که از ادامه دلسرد نشم اونم مادرم بود که با هزار ترس و لرز از اینکه آیا من ناراحت می شم از اینکه اون برام چای بیاره تو اتاقم و مبادا اندکی بشینه و مانع درس خوندن من بشه می اومد پیشم ، از همون موقع دکتر صدام می کرد ...چه سخت بود تحملش تو اتاقم ، چه سخت بود وقتی احساس می کردم فهمیده که با این رفتارم می خوام بهش بگم برو درس دارم و اونم لیوان چای ای رو که خورده بودم بر می داشت و خداحافظی می کرد و می رفت ... با این همه نتیجه کنکور حسابی خوشحالش کرد اول صبح ساعت 7... انگار دیگه یه زندگی تازه براش شروع شده دیگه بچش شده یه دکتر واقعی واقعی ، ... ولی همه چی به سمت بدتر شدن پیش رفت و بهتر نشد ... حالا دیگه حوصله ریاضی یاد دادن بهش رو هم ندارم ( آخه مادرم الان چهارم نهضته ، یه وقت فکر نکنید که مادرم بی سواده !!! کارنامه سال دومش رو گم کرد مجبور شد از دوباره اون سالو بخونه و الا الان پنجم بود کلی هم سواد داشت .... ) بهش می گم بده فاطمه من درس دارم ... ولی مادرم فقط می خنده ...
این وضعیت ادامه داشت تا امتحان فیزیک ترم قبل که خوشبختانه اتاق خوابگاه خالی خالی بود و هیچ کدوم از هم اتاقیها نبو دند و منم می تونستم در رو قفل کنم و هیچ کسی رو راه ندم تو اتاق ... تازه فهمیدم اون شبا که بچه های کلاس چه با ادب و با نزاکتند، می اومدن در می زدن و تا من نمی گفتم بیا تو دست به دستگیره هم نمی زدن و فکر می کردن من نیستم و می رفتند ... اون 5 روزی رو که تو تنهایی مطلق بودم فقط یک بیت شعر رو که تازه یاد گرفته بودم دائم برای خودم می خوندم : نگفتم که تو را ره زنند و سرد کنند بیا که آتش و تبش و گرمی هوات منم
حسابی تو دلمو خالی می کرد ... از همه بی انصافیهایی که دیده بودم می گذشتم چون فهمیده بودم که راه زدن ذات ما هاست ... نتیجه به اینجا رسید که بچه دکتری که تو خونه حال و حوصله هیچ کسی رو نداشت حالا با یه بیت شعر و پنج روز تنهایی مطلق دیگه حوصله هم کلاسی هاش رو هم نداره و چه دستاورد بزرگی ... دیگه عذاب وجدانی در کار نیست چون دیگه بین خونه و بیرون فرقی نیست ... مامان من دیگه با تو نیست که بدم با همه بد شده و بد شدم ...
حالا دیگه تنهای تنهام... دیگه نماز جماعت هم نمی رم نماز خونه ... تا که دیشب الکی الکی همینجوری حاج آقا اومد در زد اونم سر سفره شام ، من نمی دونستم که باید خوشحال بود یا ناراحت به هر حال اومد تو اتاق ... تازه سر سفره هم کنار من نشست ، اولش گفت دو سه لقمه بیشتر نمی خوره ولی شکمو تا آخرش خورد ... تا اینکه بعد از سفره احساس کردم فهمیدم که می دونم عقده ایم ... یعنی عقده دارم از همه چی ... و همشون شدن کلی حرف که حالا سنگ صبور می خواد ، این شد که وقتی حرف می زدم تازه هم اتاقی هام فهمیده بوددن که منم زبون دارم ، اینو از نگاهاشون می فهمیدم ... منم تو دلم می گفتم آره بابا اصلا می فهمید من چی می گم اصلا صدای گریه های تنهایی منو از زیر پتو شبا می شنوید ... من که مجبورم به جوک های بی مزتون الکی بخندم و برای اینکه دلتون نشکنه کلیپ های موبایلتون رو نگاه کنم ، قبلا یه شب که حسابی ازشون دلم گرفته بود نوشته بودم « شما زندگی نمی کنید مردگی می کنید » ... حاج آقا که بیشتر می فهمه ، می فهمه که من بین اینا که نه کلا تنهام گیر می ده که باید زن بگیری منم می گم ok بابا ok ... ما رو باش ... اینم داستان حاج آقا ...
نوبتی هم باشه نوبت باباست ... بابام یه شب گریه کرده بود ، از اینکه من گریه کردم که پول ندارم لباس بخرم تازه همه دوستام موبایل دارن جز من ، ولی خودم نمی دونم چرا گریه کردم ، من خیلی دوست ندارم رنگی و شیک و پیک باشم تازه الان شلوارم رفوه شده چون شب حلیم پزونمون شعله دیگ زیاد بود شلوارم سوخت ... پول داشتم بخرم ولی نخریدم ...
این از قصه ی امشب اگه علاقه مند بودید بقیه اش رو هم می گم شب های بعد ...
راستی نظرم در باره چیزی که نوشتید اینه :
من به احساساتم ( اگر باشه بین این همه دغدغه ) در محدوده قانون جواب می دم !

به نام او
... رنگ مامانا آبیه! یه آبی روشن و خوب! هواشونو داشته باشید تا می تونید...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:27 ب.ظ

قصه من قصه تنهاییه ، منم همش از تنهاییهام میگم ، بذارین از شب هام بگم ، شبها که هم اتاقی هام می خوابند من نمی خوابم ، بعضی وقتا اگه لامپ توی سالن روشن نباشه و نورش از شیشه در تو نیاد و هم اتاقی هام نتونن ببینند منم روی تختم می شینم ... خدا هم میاد یه نفر دیگه هم هست ... به خدا می گم بره بالای تخت که بالشم اونجاست بشینه ، من و اون یه نفرم روبروی خدا می شینیم ، من همش حسودیم می شه که خدا اونو بیشتر از من دوست داره ، همش نگاه اون می کنه و حرف می زنه ، منم شبای دیگه به اون نمی گم بیاد ، خدا هم قهر می کنه ، منم لج می کنم ...
دیشب که دلم براشون تنگ شده بود باز با هم نشستیم رو تختم، خدا اون بالا نشست و ما دو نفر روبروی خدا ، اون پیش خدا گله می کرد نه گله نه نمی دونم چی می گفت که من دیشب دلم اینقدر براش سوخت ، دفتر و قلم برداشتم براش یه شعر نوشتم بعدش هم براش نوشتم « در روزگار جهل شعور جرم است ، درروزگار دشمنی دوستی جرم است ، در روزگار نادانی دانایی جرم است ، در این در حضیض زیستن ها ، آسمانی و اهورایی بودن و عزیز زیستن گناهی است نابخشودنی و بزرگ و در عصر ناحقی ، پیروی از حق گناهی است محرز و عاشقان منفورند به جرم عشق و رهروان راه حق ملعون به این جرم ...اما اینها چه می فهمند که منفوران زمینی معشوقه های آسمانی اندو ملعونان درود فرستاده شدگان .. »
و هی می خوام به اون بگم اینا رو ولی روم نمی شه ... هی احساس می کنم فکر می کنه که من چاپلوسی می کنم چون یه بار که بهش گفتم که دوستش دارم گفته بود بهم چاپلوس ، من ناراحت شدم که این بیان اونقدر به دروغ گفته شده که دیگه هیچ کس باورش نمی شه دوست داشتنو و من متهم می شم به جرم چاپلوسی ...
سالها با هم همینطوری زندگی می کردیم هم خدا تنها بود هم اون تنها بود هم من ، خدا از تنهایی گله می کرد ، ولی علی پاشا و من نه ، خدا ناراحت بود ، یه شب بهمون گفت شما توی فکرتون خودتون رو از بقیه بالاتر می دونید به همین خاطره که خودتون رو تنها می خواید ولی من تنها می شم ...
اون همیشه ناراحته ، همیشه غصه می خوره هیچ وقت حرف نمی زنه ، بعضی وقتا فقط به خدا می گه منم می شنوم یه بار که داشت با خدا حرف می زد می گفت « پروردگار من مرا از من عبور ده و از این غبار رها ساز و در آنچه وعده کرده ای حتی اگر هیمه های آتش است قرار ده تا که فریاد کنم رمز محبت تو را در هر حالتی که هست ... پروردگار من "این" حجاب را بردار و "این" نورا را تمام کن و بسوزان "آن"چه سوختنی است و برفروزان "آن"چه باید فروزان باشد الی الابد و بگذار که بگذریم "بدون توقع" ... »
من نمی دونستم که اسم اون چیه... تا اینکه آخرای ترم سه فهمیدم که باید اسمش علی پاشا باشه ....... باور کن علی پاشا دروغ نمی گم من دوست داشتنو خودم یاد گرفتم خود خودم ... تازه اگه باورت نمی شه داستانش رو هم برات تعریف می کنم که چی جوری دوست داشتنو یاد گرفتم ، باور کن ...
راستی امروز پنج شنبه آخر سال بود رفتید بهشت زهرا ؟ ... من و مامان و بابام با داداشم و زنش رفتیم ، داشتیم دنبال قبر دایی بابام می گشتیم ، بابام از روی قبر داییش رد شده بود ولی نگاهش نکرده بود چون وقتی خاکش کرده بودند ردیف آخر بود بابام هم داشت می رفت ردیف آخر نمی دونست که آدما تند تند می میرن و ردیف ها جلو می رن... ولی من می دونستم به همین خاطر ردیف های قبلی رو می گشتم ...
منم از روی قبر دایی بابام رد شدم عکسش رو کشیده بودن روی سنگ قبرش به طوری که من بعد از اینکه بابام رو صدا کردم که بیا پیداش کردم بهش گفتم نه اشتباه کردم اسمشون شبیه همه دایی که جوون نبود ، ولی ایندفعه من بودم که اشتباه کردم ، نمی دونستم که دنیا آدمو پیر میکنه ، ولی بابام فهمیده بود ... دیدم داره قبر داییش رو با آب می شوره ، من داشت گریم می گرفت که سرمو بالا گرفتم که گریم نیاد ...
راستی قصه هام تموم شد ، تصمیم گرفتم دیگه قصه نگم ، می خوام تنها بمونم و دق کنم ... شما هم قصه نگید ، غصه بخورید ...

به نام او
من اگه قصه نگم می میرم. ولی در واقع اول غصه می خورم و بعد غصه هام می شه قصه...

محمد جمعه 24 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.salsabil-spring.com

سلام ...
ما این هفته نرفتیم بهشت زهرا ... بجاش هفته قبل رفتیم ... سر خاک مادر بزرگ و پدر بزرگم رفتیم... سر خاک افشین هم رفتیم... دلم براشون تنگ شده بود... مخصوصا مادر بزرگم... چون من بچه بودم که پدر بزرگم فوت کرد و من خیلی یادم نمی آد ش... ولی مادر بزرگم و خوب یادمه... یادمه ... برامون غذا درست می کرد.... که انگشتامونو باهاش می خوردیم... یه چیز فوق العاده ای بود... تا حالا هیچکی نتونسته رو دست مامان بزرگم بزنه و غذایی خوشمزه تر درست کنه... دلم براش خیلی تنگ شده بود.... نشسته بودم سر خاکش.... مامانم داشت قرآن می خوند براش... منم داشتم با دستم گلهای روی سنگشو پاک می کردم.... بوته ی بالا سرش هم خشک شده بود ... خیلی ناراحت شدم....
یادمه بچه که بودم.... می شستم کنارش ... و کمکش می کردم که زرشک ها رو پاک کنه... وااااییییی... مزه ته دیگ زرشک پلو مرغش هنوز زیر زبونمه... نمی دونم چی کار می کرد که اینقدر خوشمزه می شد.... خلاصه خیلی دوست دارم حتی یه بار دیگه هم که شده از دست پختش بخورم... حتی شده تو خواب!

با مامان بزرگه خدا حافظی کردیم ... رفتیم پیش آقا جون ( من به بابا بزرگم می گفتم آقا جون!) ... عکسشو دیدم... همون چند تا خاطره کوچولویی که ازش یادم مونده بود برام دوره شد.... دلم براش تنگ شد... یادم اومد .... بنده خدا آقا جونم چند ساعت مونده بود به سال تحویل فوت کرده بود...سال ۷۲ .... اون اتفاق رو حسابی یادمه.... داشتم با اسباب بازی هام بازی می کردم... منتظر بودم تا مثل همیشه که نزدیک سال تحویل می شه... و خاله ها و دایی هام می آن خونمون... تا دور هم باشیم... و من بعدش برم با بچه ها بازی کنم... توی خیالات خودم بودم...که یهو دیدم آقاجونم افتاد زمین...و دیگه بلند نشد...
چند ساعت بکلی از حافظه م ژاک شده... تا بخودم اومدم...دیدم همه اومدن خونمون.. منم ۳-۴ سالم بود... هی دوست داشتم برم با پسر داییم ٬ علی٬ که الآن تو آمریکا داره درس می خونه.... و ۴-۵ سال از خودم بزرگ تر بود... بازی کنم... وقتی رفتم پیشش دیدم داره چجوری گریه می کنه... ناراحت شدم...
تا اون موقع نمی دونستم مرگ یعنی چی... همه داشتن گریه می کردن... و منو اون وسط ول کرده بودن به امون خدا.... از اینو اون پرسیدم آقا جون کجا رفته... گفتن رفته پیش خدا.... مردای فامیل... دایی هام شوهر خاله هامو نمی دیدم... گفتن رفتن توی اون اتاقه... رفتم دم درش... دیدم دارن دعا می خونن.. تا درو باز کردم دیدم یه پارچه سفیدو رو یکی انداختن... تا خواستم برم تو ... نمی دونم کی... بلندم کرد ... و بی توجه به گریه های من... که نمی دونستم دارم برا چی گریه می کنم..... ( چون خیال می کردم همه دارن گریه می کنن... منم باید گریه کنم...) منو برد بیرون ...
کسی نبود باهام بازی کنه... منم اعصابم خرد شده بود... آخه هر دفعه علی اینا می اومدن خونمون ما بچه های دیگه می شستیم بازی می کردیم... ولی الآن همه نشسته بودن و گریه می کردن...
رفتم توی حیاط.. کسی هم کاری به کارم نداشت....رفتم باخودم توی باغچه ... خاک بازی می کردم! اینبار دیگه کسی حواسش نبود که بهم بگه: کثیفه .... دست نزن... مریض می شی... . منم هی تو خاک و خلا ور می رفتم.... . تا اینکه هوا داشت تاریک می شد.... . برگشتم توی خونه دیدم آقا جون رو بردن .... آمبولانس اومده بود و برده بودش سرد خونه....

دیگه از اون به بعد آقا جونو ندیدم ....

***

شاید خیلی درست نبود اینطوری درد و دل کنم... شاید هم درست بود... نمی دونم... فقط خواستم بگم ... منم دلم تنگ شده... همین!

یا علی... و... e2a!!!

به نام او
فروردین ۸۵ که تیرش کنکور داشتیم، مامان بزرگ منم رفت! همیشه می گفت دکتر شدن بهم میاد، ولی خوب، نشد که ببینه راستی راستی میاد بهم یا نه! این هفته که نه، ولی هفته ی قبل رفتیم پیشش. مامانم که گلاب می ریخت، من پرسیدم چرا گلاب می ریزیم؟! اونا که اون زیر نمی فهمن! پسرخاله ام گفت که هر سوالی لزوما جواب نداره! بعد من شروع کردم یس خوندن، البته فقط ترجمه اش رو. مو به تنم سیخ شد. جوابمو گرفتم: ما باید با این کارا خودمونو سرگرم کنیم و بیشتر بمونیم اونجا... که فکر کنیم... که بیشتر فکر کنیم! قبر شستن و گل گذاشتن و گلاب ریختن بهونه است: بهونه برای اینکه مامانم هی گریه کنه و قربون صدقه ی مامنش بره و بهونه برای من که لای قبرها راه برم و فکر کنم فلانی که اون زیره، همونی که قبرش ۴ ردیف جلوتره و تو سقوط هواپیمای مشهد، وقتی ۵ سالش بوده مرده، اگه زنده بود، همسن من بود و دادش هم همسن دادشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد