*به نام او*
دوباره عید و مسافرت و اینا!!! این سالها عید را باید رفت شمال! چرا؟! چون من از کل دنیای قشنگ مادر بزرگا و پدربزرگا، همین بابا بزرگ را دارم که شمال است. بابای خوب متولد ساری است و عمه ی مهربان هم ساری زندگی می کند. بابا کلی مثلا پسر عمو دارد که همه مازندرانی اند و بابلسر زندگی می کنند. این دو تا برادری که قرار است عمو باشند، یعنی بابابزرگ من و بابای پسر عموهای بابا، به قول بابا مادر جدا و پدر سوا هستند!!!
یعنی باباشون زن می گیرد و زنش هم بچه دار نمی شود. این می شود که کربلایی شیخ یزرگ که کلی کله گنده ی بابلسر بوده، می رود و یک زن دیگز می گیرد. اما ای دل غافل که زن اولی بچه دار شده و بابابزرگ من به دنیا می آید.
کربلایی شیخ می میرد و زن دومش می رود با یک آقایی عروسی می کند و بابای پسرعموهای بابای من به دنیا می آید و ...!
این قصه را دخترعمو بزرگه ی بابا(دختر عمو؟!!!) که اندازه ی مامان بزرگ خدا بیامرزم سن دارد، با لهجه ی غلیظ مازندرانی هزارباره برایم تعریف می کند و من دوست دارم که هزارباره بشنوم. حالا بشنوید از اولین قصه ی مسافرت ما...
شمال بوی خاطره می دهد. بوی کوچه ی تنگ خانه ی قدیمی مادر بزرگی که دیگر نه خودش هست و نه خانه اش! مادر بزرگی که ما صدایش می کردیم مامان مریم و با گذشت روزگار شده ماما مریم. کوچه ای که صدای قدمهایمان تویش می پیچید و ما هی پا می کوبیدیم که صدایش بیشتر بپیچد. خانه ای که حوض داشت و ما و دختر عمه های تهرانی، هلک و هلک ماهی های عیدمان را از تهران با هزار بدبختی می آوردیم و توی حوضش می انداختیم. ماما مریمی که چون می دانست بابابزرگ جدی دوست ندارد او به ما پول بدهد، یواشکی بهمان پول می داد که از مغازه ی یعقوبی سر کوچه لواشک بخریم و چه اصراری هم داشت که حتما لواشک باشد؛ آنقدر که ما گناه می دانستیم خریدن هر چیزی را جز لواشک با آن پول.
حالا اما، حال و هوای ساری فرق می کند کمی. مامامریم مهربون دیگر نیست. بابابزرگ جدی که وقتی با حسین توی پنکه ی خانه اش خیار می انداختیم که خورد شدنش را ببینیم،
دنبالمان می کرد که کتکمان بزند و نمی توانست، زمین گیر شده. خانه ی شان را فروختند و حالا توی یک آپارتمان بی مزه ی نزدیک خانه ی عمه زندگی می کند. از در که وارد می شوم، اشکم را قورت می دهم و به جان حساسیتم دعا می کنم که آنقدر چشمهایم را قرمز کرده که آنتی بادی ازش فواره می زند و هیچ کس نمی فهمد که گریه می کنم. بابابزرگ، لاغر لاغر شده. سکته، سمت چپش را کمی از کار انداخته و راه نمی رود.
قبلا حرف می زد و امسال حتی حرف هم نمی زند. مامان کنارش می نشیند و سیب رنده شده بهش می دهد. بابا با نگاهش دنبال اقتدار پیر شده ی بابایش می گردد. بابابزرگ عاشق رضاخان و هیتلر است و این یعنی بابابزرگ خیلی مقتدر بوده. من و حسین الکی لبخند می زنیم و به نگاهش نگاه می کنیم.
من هی عطسه می کنم و هی قطره ی بتامتازون توی چشمهایم می ریزم که آن همه هیستامین را که افتاده به جانم، کمی کم کنم و اینجوری می شود که سال تحویل می شود؛ بین شلوغی خانه ی بابابزرگ و سر و صدای دختر عمه ها و دختر عموها و پسرعمه ها و پسر عموها و دامادها و عروسها و سکوت مطلق و محض بابابزرگ...! بعد از سال تحویل هم می رویم ملامجدالدین که همان بهشت زهرای ساری است. قصه ای دارد برای خودش که بعدا می گویم برایتان...!
راستی... تولد پیامبر خیلی خوبمون به همتون مبارک باشه خیلی!!!
سلام
20Apr
تولد هیتلر است. به بابابزرگت پیشاپیش تبریک بگو.اینم عکس هیتلر کبیر. hay hitler
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/en/thumb/7/7d/Adolf_Hitler_cph_3a48970.jpg/185px-Adolf_Hitler_cph_3a48970.jpg
ممنون!!!
سلام
سال نو مبارک
من دوباره داشتم شماره آخر رو مرور میکردم، میخواستم سوال کنم غریبه ی این شماره یه ذره بالای 50 سال بود، میشه بدونم از کجا آمده، این مادر! فلسفه ای دارد؟
به نام او
سلام و عید شما هم مبارک! بله! فلسفه داره: همسایه ی طبقه ی پایینمون یه همچین وضعیتی داشته احتمالا! دیماه بود که شوهرش فوت کرد. این خانوم همیشه با شوهرش میومدن خونه ی ما! مریض بابام بودن و دیگه مطب نمی رفتن. از وقتی شوهرش مرده، میاد بالا پیش مامانم و هی گریه می کنه. من حدس زدم باید حال و روزش سر سال تحویل اینجوری باشه. به هرحال سنش مهم نیست، مهم زمانه که می گذره...