ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

مرده ها و زنده ها

*به نام او*

ملامجدالدین را گفتم که همان بهشت زهرای ساری است. یک ساعت از سال تحویل نگذشته، همه ی فک و فامیل می رویم ملامجدالدین. انقدر شلوغ است که نگو!!! همه ی ساری جمع شده اند آنجا؛ با لباسهای نو و دست های پر از شیرینی. من و دختر عمه کوچیکه که امسال کنکور دارد و همش 2 روز استراحت دارد، سعی می کنیم جوری بین شلوغی جمعیت راه برویم که حتی یک دانه شیرینی هم از دست ندهیم! انقدر شیرینی می خوریم که از سبزی پلو با ماهی ظهر فقط کمی می خوریم. من فکر می کنم با این همه شلوغی که جای سوزن انداختن هم نیست، مرده ها اینجا بیشتراند یا زنده ها؟! حسین می گوید مرده ها و راست می گوید! اول می رویم پیش مامامریم. یک پیرمردی آنجاست و قرآن را با صدای بلند تا می تواند غلط می خواند و از آدمهای نو و شیک پوش اولین روز بهار پول می گیرد. عمه کوچیکه می گوید که می خواسته متولی امامزاده ی ملامجدالدین شود و چون بی سواد بوده، قبولش نکرده اند. هر کس قصه ای دارد برای خودش، حتی سنگ قبرها...

بعد از مامامریم، نوبت بقیه است که ما خیلی نمی شناسیمشان. بیشتر از اینکه خودشان را دیده باشیم، سر خاکشان رفته ایم. عمه کوچیکه می گوید که عید دیدنیشان شروع شده و هر کس حوصله ی شلوغی را ندارد، می تواند برود خانه ی بابابزرگ. ما قبول می کنیم که با عمه برویم عیددیدنی مرده ها. هر سنگ قبر عالمی دارد برای خودش. دو تا قبر کنار هم هست که برای خاله و شوهرخاله ی باباست. بابا می گوید این خاله مرضیه است و این شوهرش. عمو می گوید وقتی زنده بودند، خاله مرضیه شوهر آقای شوهر خاله بوده و من دوزاریم می افتد که خاله مرضیه هم شیرزنی بوده برای خودش. قبر بعدی برای یک آقایی است به اسم مهندس ضیاءالدین طبری. سال ۵۸ مرده و عمه می گوید که قبل از انقلاب با دایی فرح ساختمان می ساخته و وقتی مرده، تا سه روز جسدش توی خانه اش مانده؛ می گوید زن و بچه اش بعد از انقلاب فرار کرده اند و یکی از بچه هایش الآن گوینده ی BBC است. بابا می گوید که این آقای مهندس پسردایی اش است و داداش همان احسان طبری معروف که سردسته ی مارکسیستها و کمونیستها بوده. من فکر می کنم کاش ۲ سال زودتر می مرد که غرورش با انقلاب نشکند. عمه کار به کار این حرفها ندارد، چادرش را محکم می کند و همان فاتحه ای که برای مامانش خوانده، برای پسردایی اش هم می خواند و می رویم سراغ قبر بعدی! قبر بعدی برای خاله ی دیگری است که اسمش رحیمه است. بابای مامامریم، کله گنده ی ساری بوده و دم و دستگاهی داشته برای خودش. باغبان باغش عاشق رحیمه می شود و دوتایی فرار می کنند با هم. رحیمه بچه دار نمی شود و علی آقای باغبان مثلا عاشق، بعد از ۶-۵ سال، یک زن دیگر می گیرد!!! من خانه ی شان را در تهران یادم است و زن دوش را که لاغر و کوچک و مریض بود و سه تا پسر گنده داشت. رحیمه ی طفلکی آنقدر با هوویش زندگی می کند که می میرد. علی آقا پول ندارد که برایش قبر بخرد. رحیمه هم که از ارث محروم شده بوده و آه نداشته که با ناله سودا کند. من می دانم که بابا و عمه کوچیکه این قبر را برایش خریده اند. بابا می گوید که حال زن دومش هم خوب نیست و دیابت خیلی خفن دارد. عمه دعا می کند که خوب شود. من می دانم که بابا هر ۶ ماه یکبار به علی آقا پول می دهد که با زن مریضش کمی بهتر زندگی کند. این قصه همه اش برایم علامت سوال است و من عادت دارم که سوالهایم را نپرسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد