به نام او
اولین دوشنبه ی سال 87 است و ما، من و حسین و ضحی (خواهر دومی ام) قرار است که کلی خوش بگذرانیم. احسان (شوهر ضحی) تهران کار دارد و همان دوشنبه صبح می رود تهران. زینب (خواهر اولیم) و سعید (شوهرش!) هم که کلا جایشان خالی است و اصلا ایران نیستند که بخواهند پیش ما باشند. مامان و بابا هم ترجیح می دهند که همان بابلسر بمانند و به کار و زندگیشان برسند. از جمعه، 2 فروردین که از ساری می آییم بابلسر، تا دوشنبه، 12 فروردین همانجاییم و هی برای خودمان سرگرمی جور می کنیم. اولین سرگرمی و بهترینش، همین دوشنبه ایست که می خواهم برایتان قصه اش را بگویم:
نزدیک آمل، یک روستا است به اسم سنگچال. ما تا سنگچال را با ماشین کرایه می رویم و از سنگچال به بعد است که خوش می گذرد بهمان. من تا حالا هیچ روستایی را از نزدیک ندیده ام و کلی خوشحالم. 7 صبح است که ما در کوچه های خاکی سنگچال قدم می زنیم و من، سر به هوا و خوشحال، خانه های خاموش سنگچال را دید می زنم. خود سنگچال روی کوه است و بالاترش، روی قله ی کوه، یک روستای ییلاقی است که اسمش فیلبند است. فیلبند فقط سه ماه تابستان را سکنه دارد و بقیه ی وقتها، خالی و ساکت است. حسین می گوید که از سنگچال تا فیلبند، پیاده، 4 ساعت راه است و راست هم می گوید. سر راه هم نه مغازه هست، نه استراحتگاه و نه هیچی!!! یک جاده ی خاکی هست که از وسط تپه های سبز رد می شود؛ تپه هایی با درختهای تک و توک و گاهی کلبه های چوبی که مرا یاد هایدی می اندازد. کوله پشتی من و حسین پر است از خوردنی و نوبتی بین سه تاییمان می چرخد؛ خیلی عادلانه: حسین همیشه کوله پشتی من را می آورد که سنگین تر است و من ضحی نوبتی کوله ی او را می آوریم که سبک تر است!!!
ساعت حدود 10 است که من به طرف یک تپه ی سبز با یک کلبه ی چوبی می دوم و حسین و ضحی هم پشت سرم می آیند. من در کلبه را باز می کنم و آنها نگاه می کنند. کلبه خالی خالی است و بیشتر شبیه یک پناهگاه ساده می ماند. کف کلبه چمن است و اصلا کف ندارد. من با کلبه و تپه و سبزه و خوشی ام عکس می اندازم و ضحی و حسین هم. اما آنها حواسشان جمع است و من حواسم پرت!
آنها صدای یک ماشین را می شنوند که از پیچ جاده ی خاکی بالا می آید و برایش دست تکان می دهند. یک وانت نیسان آبی است پر از یک خانواده ی سنگچالی با کلی غذا و قابلمه. سوارمان می کنند و از اینکه می خواسته ایم تا فیلبند را پیاده برویم، خنده شان می گیرد. به خصوص که با آن کوله ها و دوربین و کلاهها و عینکهای آفتابی فهمیده اند و درست فهمیده اند که چقدر لوس و سوسولیم!!!
45 دقیقه ای را با وانت تو راهیم تا با کلی کمردرد و گیجی ناشی از وانت سواری
آن هم توی جاده ی خاکی (نگفتم سوسولیم؟!) به فیلبند می رسیم. آنجا خیلی بیشتر شبیه روستاست: خانه های گلی، در و پنجره ی چوبی و سقفهای واقعا سفالی. خانمی که چادر دارد و همه ی راه را جلوی وانت نشسته بود، به ما که پشت وانت و کنار جوان ترهای فامیلشان بودیم، سلام می کند و از اینکه می خواهیم با خانواده اش، آن هم پشت وانت، عکس بگیریم، تعجب می کند. فیلبند دو تا تکیه دارد و ما اول می رویم توی تکیه ی شرقی که بزرگتر است... .
همه ی فیلبند خالی و سوت (یا صوت!!!) و کور است. از در تکیه که وارد می شوی، یک حیاط است مثل حیاط مسجد. در حیاط باز است و هیچ کس آنجا نیست. خانم سنگچالی به سمت ضریح کوچکی می رود که وسط حیاط است و آنرا می بوسد و دعا می خواند. روی ضریح نوشته: سمبل ضریح حضرت رقیه (س) و من از آن همه پارچه ی سبز و سفید که به ضریح بسته اند، تعجبم می گیرد. چند تایی پله ی فلزی هست برای بالارفتن تا به خود تکیه برسیم. تکیه، مثل حسینیه می ماند، فرش دارد و پشتی و مهر و جانماز و چادر گل گلی! در دیوارش هم پر است از عکسهای غیرقانونی! حضرت علی و امام حسن و امام حسین (علیها سلام). خانم سنگچالی و همه ی فامیلش، به عکسها هم سلام می دهند و خودشان را برای نماز مستحبی آماده می کنند. من و حسین و ضحی گیج تکیه ایم. ته تکیه، دو تا اتاق بزرگ هست با درهای باز و پر از رخت خواب! خانم سنگچالی که دهان باز مارا می بیند، توضیح می دهد که چون اینجا بیشتر ماهها خالی از سکنه است، این رخت خوابها اینجاست که اگر کسی برای نذری که داشت، خواست که شب را در فیلبند بماند، چیزی کم و کسر نداشته باشد.
روی طاقچه ی تکیه چند تا عکس هست و خانم سنگچالی می گوید که اینها را آقا شفا داده!!! من نمی دانم که آقا کیست؛ آنجا نه امامزاده است و نه هیچ چیز دیگری و این نمی دانم یعنی چی!!! خانم سنگچالی یادمان می دهد! که دو رکعت نماز حاجت بخوانیم که یک نماز دو رکعتی است مثل نماز صبح و فقط نیتش فرق می کند. ضحی می گوید که اگر چادرمان سرمان بود، شاید بیشتر باور می کرد که تا به حال نماز خوانده ایم در زندگیمان و من دلم برای چادرم تنگ می شود و کمی غصه می خورم، نه برای اینکه خانم سنگچالی این چیزها را بفهمد، برای اینکه چادرم را دوست دارم و عادتم شده که باشد... .
تکیه ی غربی، کمی کوچکتر است و قدیمی تر. آنجا هم همان شکلی است با همان عکسها و رخت خواب ها. یک منبر کوچک کنارش است که ضحی زودتر از من از آن بالا می رود. آن بالا یک گهواره ی چوبی است با یک پارچه ی سبز رویش. ضحی پارچه را بالا می زند و یک عروسک پارچه ای ساده ی سبز را پیدا می کند که چشم و دهنش را هم با نخ مشکی درست کرده اند. ضحی عروسک را از گهواره در می آورد و خانم سنگچالی چپ نگاهش می کند و می گوید: این آقا علی اصغره! و عروسک را می گیرد و برایش دعا می خواند و قربان صدقه اش می رود و می بوسدش و می گوید: علی اصغر همان طفل شش ماهه ی امام حسینه که ظهر عاشورا شهیدش کردن! و من اینبار راستی راستی شک ام می برد که مگر چه جور لباس پوشیده ایم ما که فکر می کند از آن سر دنیا آمده ایم و لابد مسلمان هم نیستیم!!! خانم سنگچالی می گوید که آقا علی اصغر باید توی گهواره اش بماند و عروسک را آرام، توی گهواره می گذارد و پارچه ی سبز گهواره را هم می کشد. من مات و مبهوت مانده ام و تکان نمی خورم. به آن همه عکس که شفا گرفته اند نگاه می کنم و همان طور که گیجم، توی دلم لبخند می زنم.
من و حسین و ضحی صبر می کنیم تا نماز خانواده ی سنگچالی تمام شود و ما را تنها بگذارند. تکیه که خالی می شود، ما شروع می کنیم به عکس گرفتن و خدا خدا می کنیم که مبادا بفهمند و ناراحت شوند. کارمان که تمام می شود، خداحافظی می کنیم ازشان و وقتی به نهار دعوتمان می کنند، می گوییم که کوله هایمان پر از خوراکی است و بعد از کلی تشکر ازشان جدا می شویم. سر راهمان به قبرستان فیلبند می رسیم که مثل قبرستان ایده آل من و حسین!!! است: سبز سبز با یکی دو تا درخت و کلی گلهای ریز زرد. سنگها سفید، پراکنده لای سبزی چمن گم شده اند. زن سنگچالی گفته بود که همه ی اهالی روستاهای اطراف، دوست دارند فصلی بمیرند که بشود آنها را تا این بالا آورد و دفن کرد. از آن بالا، همه ی درختها و سبزی شمال زیر پایت است و تو احساس می کنی که اگر پنجه پا کنی، انگشتت به آسمان می رسد و از ابرها می گذرد.
من هم دوست دارم که اگر مردم، جایی شبیه فیلبند خاکم کنند! ما حتی کنار قبرها هم عکس می گیریم و بعد سرازیر می شویم به سمت سنگچال. همه ساکتیم و هیچ حرفی نمی زنیم. ضحی سکوت عمیقمان را می شکند و می پرسد: آقای این بالا کیه که شفا می ده؟! من می گم: این بالا نه امامزاده هست، نه هیچ چیز دیگری! حسین می گوید: ولی حتی ضریح هم داشتن! من می گویم: اینجا آدمها به خود خدا دخیل می بندند! و به آسمانی که نزدیک است نگاه می کنم... .
nice experience.....
سلام و سال نو مبارک .
متن زیاد بود و همش رو نخوندم فقط خواستم بگم این فیلبندی که شما رفتید ، هفته ی پیش مرکز زلزله 4 و خردی ریشتر بوده ، احیانا مشکلی که پیش نیومد ؟؟؟؟ راستی ، با توصیفاتی که شما از این منطقه کردید من حس می کنم که قبلا رفتم ، البته طرف های ما همون طور که خودتون هم می دونید پره از این تکیه ها و امام زاده ها که چون همشون به صورت کا ملا جعلی و در یک زمان و تحت شرایط فکری مشابه ساخته شدند ، همشون شبیه هم هستند .
بدروووووووووووووووووووووووووووووووود
به نام او
سلام! زلزله که اومد، ما بابلسر بودیم و فهمیدیم که زلزله اومده! ولی خسارت خاصی وارد نشد! حتی بابا و داداشم هم نفهمیدن که زلزله بوده. در مورد ردپای ۸، من پیگیری کردم، متاسفانه امکانش نیست که روی سایت باشه. منم که تا دیروز نبودم تهران، وگرنه اسکنشو mail می زدم بهتون. به هر حال ببخشید، ان شاءالله شنبه یه نسخه ی پاپیروسی اش را می دم خدمتون! باز هم ببخشید و ممنون... .
آقایون و خانما من از از طرف مدیر وبلاگ یه پیامی را به شما می رسانم:
هر کی هر خاطره یا جک یا .... داشته باشه میتونه در قسمت نظرات وارد کنه ....در ضمن مطالبتونو یه خورده کم بنویسین تا بچه اه بتونن بخونن.....بای
به نام او
شما چه زود دوست می شی با آدم!!! من یه پیشنهاد بهتر دارم: یه وبلالگ گروهی باز کنین که نه من دیگه تو وبلاگ ردپا خاطرات شخصی بنویسم، هم شما یه جایی داشته باشین برای خاطره و جک نوشتن...!
بد نبود . تابستان ۸۷ میبینمت
به نام او
من می شناسمتون؟!!!