به نام او
چهارشنبه بود: ۱۶ فروردین ۱۳۸۵. کمتر از سه ماه به کنکور مانده بود و مدرسه ی ما فقط روزهای زوج باز بود. چهارشنبه ها، دو زنگ اول را زیست داشتیم با آقای اسلامی. آن روز، آقای اسلامی خیلی زود فهمید که حال و روزم خوش نیست. من بی خیال ترین، خونسردترین و به قول خودش بی رگ ترین دانش آموز پیش دانشگاهی روشنگر بودم و آقای اسلامی خوب می دانست که به خاطر درس و کنکور و ... حالم گرفته نمی شود. پرسید: پژوهی، چته؟! و من بغضم را به زور قورت دادم و گفتم: می شه برم بیرون؟! آقای اسلامی هیچی نگفت، فقط سرش را تکان داد که یعنی آره. در کلاس را که بستم، بغضم ترکید و همه ی راهروهای پیش دانشگاهی را دویدم و اولین کلاس خالی را که پیدا کردم، پریدم تویش و در را بستم و به هق هق افتادم. همه ی اینها به خاطر این بود که من می دانستم مادربزرگم بیشتر از یک روز زنده نمی ماند. پنج شنبه، ۱۷ فروردین بود که وقتی از خواب بلند شدم، مامان بغلم کرد و گفت: عطیه، مامانی رفت...!
حالا که دومین سالگرد رفتنش است، من خیلی بیشتر دلم تنگ می شود. جمعه بود که دفنش کردند. مامان و خاله ها انقدر سرشان شلوغ بود که هیچ حواسشان به من نبود. فکر نمی کردند که با وجود کنکوری بودنم، باز هم آنقدر بازیگوش و کله خراب باشم که بخواهم غسالخانه را برای اولین بار ببینم؛ اما من رفتم و دیدم...!!!
غسالخانه ی بهشت زهرا، یک راهروی دراز است با دو ردیف شیشه ی دو طرفش. پشت شیشه ها، در هر ردیف، ۴ یا ۵ تخت مرده شویی است! کف زمین، پشت شیشه، یک ریل سرتاسری است که رویش یک تخت فلزی چرخ دار است. مرده را بعد از شستن و کفن کردن، روی تخت فلزی می گذارند و تخت را روی ریل هول می دهند. تخت از زیر یک دیوار که حایل بین غسالخانه و بیرون است، رد می شود و مردها، آن بیرون، منتظر می مانند که مرده را تحویل بگیرند و بلندش کنند. من حالت تهوع داشتم. ضحی نمی خواست بگذارد که بیایم تو، ولی من رفتم. مامانی را که آوردند برای شستن، صدای گریه ی خاله ها و دختر خاله ها بلند شد، هر چند آنجا آنقدر شلوغ و همهمه بود که صدا به صدا نمی رسید! من اما مات بودم و فقط نگاه می کردم. یک خانمی پشت من ایستاده بود و هی می گفت: خانم، برو کنار بذار عروس من ببینه شستن مرده رو! می خوام ترسش بریزه!!! و هی سعی می کرد که مرا از پشت شیشه کنار بزند. پاهایم سست بود و سرم گیج می رفت. دهانم خشک خشک بود و دستهایم سرد سرد. برگشتم و داد زدم سر خانمه که: آخه بی شعور، می بینی همه فک و فامیلش دارن ضجه می زنن اینجا، مگه فیلم سینماییه که عروست می خواد تماشا کنه و ترسش بریزه... و خودم فهمیدم که تمام قد در حال لرزیدنم! ضحی شانه هایم را گرفت و به زور از غسالخانه بیرونم برد. من هیچ چیز نمی فهمیدم. همه ی آدمها، صف مردهای دم در که راه را برایم باز می کردند، حتی حسین و احسان و بابای احسان که برای دلداریم جلو می آمدند را تار و کج و معوج می دیدم. ضحی چادرم را که افتاده بود، روی سرم کشید و به زور نشاندم یک گوشه. بابای احسان از مرگ و حقانیتش حرف می زد و حسین برایم رانی خریده بود. احسان بطری آب معدنی را باز کرده بود و سعی می کرد کمی آب بدهد بهم... .
من آن روز هر چیز دیدنی و ندیدنی را دیدم! از شستن مرده ها توی غسالخانه گرفته، تا نماز میت های پشت سر هم و رفتن دایی ام توی قبر برای گذاشتن مادربزرگم. نمی دانم که می دانید یا نه، ولی وقتی مرده را توی قبر می گذارند، برایش شهادتین می خوانند و یکی از محارمش، کفن را باز می کند و صورت مرده را روی خاک می گذارد و شانه هایش را تکان می دهد. همه ی این کارها را دایی کوچکترم کرد و همراه مامانی ام، شانه های خودش هم تکان می خورد. حالا دو سال از آن روز می گذرد و من یاد بدترین دوران زندگیم می افتم. شک ندارم که جای مامانی، با آن همه جلسه ی قرآن که داشت، خوب خوب است. همیشه برایش دعا می کنم که حتی با رفتنش هم کلی نگاهم را به دنیا باز کرد. حالا راستی راستی باورم شده که به قول حضرت علی (ع) ارزش دنیا از آب بینی بز هم کمتر است!!!
"وقتی شما برای مومنی دیگر که در محل حضور ندارد،
دعا میکنید، فرشتهای میگوید ٰ برای تو نیز چنین باد."
خدایش بیامرزاد
خیلی قشنگ توضیح داده بودین.
خدایش بیامرزد.
موفق باشید.