ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

همون حس غریب

به نام او

بعضی چیزها را آدم هیچ وقت فراموش نمی کند. بعضی حسها که رنگ خودشان را دارند و بعضی خاطره ها که بوی خاصی دارند؛ مثل حس سیخ سیخی ریشهای بابا روی لپم که هنوز هم که هنوز است، مرا یاد بهترینهای زندگی ام می اندازد. گیرم از آن بوسهای کوچک سالگی تا این بوسهای خانم دکتری!!! زمین تا آسمان فاصله است. ولی سیخ سیخی ریشهای بابا همان است که بود...!

دوشنبه، ۱۶ اردیبهشت، جشن روز معلم مدرسه بود و من از نشستن در کنار معلم های خودم، مچاله و خجالت زده بودم. باورم نمی شد که حالا شاگرد نیستم و همکارم! حسی که پارسال هم تجربه اش کرده بودم، ولی امسال با پارسال فرق می کند. پارسال، من یک مشاور کوچولوی کنکور بودم و کل شاگردهایم، بچه های پیش دانشگاهی ای بودند که گاهی فقط ۴-۳ ماه از خودم کوچکتر بودند، ولی امسال، من معلم تئاتر بچه های راهنمایی بودم و مسئول تئاتر و نشریه ی دبیرستان! حالا وقتی پایم به مدرسه می رسد، بچه های راهنمایی از سر و کولم بالا می روند. بچه های اول، انقدر کوچک و بامزه اند که نگو! بچه های دوم کمی خل اند و بچه های سوم به تنها چیزی که فکر می کنند، قبول شدن در آزمون ورودی دبیرستان است! بچه ها دبیرستان، همه با خجالتی قاطی با تعجب و کمی حسرت نگاهم می کنند. کمی که می گذرد،نزدیکتر می آیند و از کنکور و دانشگاه می پرسند؛ از اینکه چرا مشاوره ی پیش دانشگاهی را ول کرده ام و چسبیده ام به تئاتر! بعد می پرسند که چطور صدایم کنند. می گویم: ـ عطیه ـ یا ـ هوی ـ یا ـ ببین ـ خوب است! آنها می خندند و مثل بچه های راهنمایی صدایم می کنند: ـ خانم پژوهی ـ ! راهروهای مدرسه، بدرنگی سبزی مانتوها، اخمهای ناظم و جیغ زدن بچه ها، همه از همان حسها و خاطره های عجیب و بودار اند! ربع سکه ای که کادو گرفته ام هم! من ربع سکه ای که از مدرسه کادو گرفته ام را به مامان و بابا نشان می دهم و تاکیید می کنم که با ربع سکه ای که پارسال گرفتم، کلی می شود!!! روی پاکت سکه نوشته اند: ـ سرکار خانم پژوهی ـ ! و من خنده ام را قورت می دهم با دیدنش! بابا، مثل همان کوچک سالگی، لپم را می کشد و همان تکه کلام همیشگی اش را می گویدکه: این عطیه خانم بابا ا دیگه! و من منتظرم که سیخ سیخی ریشش را روی لپم حس کنم. یادم می آید که وقتی کوچکتر بودم، بابا لپم را می کشید و می پرسید: یعنی این عطیه خانم بزرگ شه و ما دیگه نی نی نداشته باشیم؟! و من مثل همیشه خوشحال می شدم از اینکه کوچکترینم و انقدر لوس!!! حالا بابا می گوید که من، هنوز هم که هنوز است، همان نی نی تخس و لوسم! ولی من، با همه ی نی نی بودنم برای بابا، یک خانم پژوهی معلمم! این معلم بودن هم، از همان حسهای عجیب بودار است: درست مثل حس سیخ سیخی ریش بابا روی لپهایم!