به نام او
در را که پشت سرم می بندم، خنکی هوای خانه به صورتم می خورد و داد می زنم: "سلام مامی!" و می دانم که مامان می داند که خودم را لوس می کنم! وقتی لوسم، صدایش می کنم: مامی، وقتی خوشحالم، صدایش می کنم: مامان خوشگله، وقتی عصبانی ام، می گویم: مامان خانوم، وقتی مهربانم، صدایش می کنم: مامانی و ...! مامان اما، جوابم را همیشه یک جور می دهد: "سلام خوشگله دختر!" مثل همیشه بوسش می کنم و یاد کودکی های دورم می افتم؛ وقتی مامان یکی از لپهایم را بوس می کرد و من می گفتم باید آن یکی را هم بوس کند تا دو تا لپم به هم حسودیشان نشود.
گاهی این بازی تا شماره ی ۲۰ هم ادامه پیدا می کرد: سهم هر لپ، ۱۰ تا!
من هنوز چادرم را در نیاورده ام که مامان شروع می کند به تعریف کردن از خودش؛ اینکه صبح تا حالا کجا رفته، به کی زنگ زده، جواب فلان دانشجو را چی داده و ...! بعد نوبت من است که از دلخوری هایم بگویم. از اینکه فلانی فلان حرف را زده و من مثل همیشه جوابش را ندادم. یا نه، عصبانی شدم و حسابی دعوایمان شده. از ردپا می گویم برایش، از خوشی هایم، غصه هایم و ... . مامان آخر همه ی حرفهایش را با این جمله تمام می کند: "... خدا خودش کمک می کنه!" و من همه ی خستگی از تنم فرار می کند.
روز مادر که می شود، من یاد همه چیز می افتم: یاد جشن عبادتم با آن کیکی که سبد گل بود، حتی دسته اش. یاد جانماز سفیدی که هنوز دارمش و حاشیه اش پر است از گلهای ریز صورتی گلدوزی شده. یاد روز اولی می افتم که قرار بود با حجاب باشم. مثل حوریه، دختر خاله ام که ۲ سال از من بزرگتر است، تی شرت آستین کوتاه تنم کردم با یک روسری. مامان گفت: "خوب این روسری رو هم در بیار مامان جون دیگه!" و من تعجب کردم. مامان با همان خونسردی گفت: "خوب آستینت که کوتاست، روسری هم سرت نکن دیگه!" و من بی هیچ حرفی، تی شرتم را با یک بلوز آستین بلند عوض کردم. یاد التماسهایم می افتم که چادر سرم کنم! مامان می گفت: "نمی خواد مامان جون، تو که هر جا برسی، از دیوار راست می ری بالا، چادر می خوای چی کار؟! دست و پا گیره برات الآن!"
و تا دوم راهنمایی برایم چادر ندوخت. اولین چادرم را آنقدر دوست داشتم که نگو!
یاد کنکورم می افتم، اینکه بعد از کنکور، یک دست جانماز کامل با مقنعه و چادرش خرید و گذاشت توی یک مسجد کوچک و قدیمی؛ نذر کنکور من بود آن جانماز...!
حالا که توی آینه نگاه می کنم، به جای خودم، به جای همه ی اعتقاداتم، به جای همه ی خوب بودنهایم (و نه بد بودنهایم!) و به جای همه ی بزرگ شدنهایم، فقط و فقط مامان را می بینم. یاد تشییع جنازه ی خاله می افتم. قاطی همه ی جیغ و دادها و شلوغ بازی های خاله ها، مامان گوشه ای ایستاده بود، چادرش را روی صورتش کشیده بود و شانه هایش می لرزید. شانه هایش را گرفتم و از غصه های آرامش، گریه ام گرفت. لا به لای گریه هایم و گریه هایش شنیدم که می گفت: "الهی شکر...!"
حالا به جای مغازه ها، میان کلمه ها و واژه ها سرگردانم. نمی دانم به مامان چه بگویم که همانی باشد که باید! نه فقط به خاطر مامان بودنش، که به خاطر این همه خوب بودنش. فقط می دانم:
بهشت اگر زیر پای مادران نبود، بهشت نبود شاید...!
"جاءالحق و زهق الباطل"
سختی زمستان زندگی، بهار خود را در پیش دارد...
"قیام وحدت"
تحت راهبری یگانه نجات دهنده عالمین الآدمیان " آقا پروفسور ابراهیم میرزایی"
هدف دراین است که با دست آدم، باطل منهدم و "حق وعدالت" برقرار گردد.
"یدالله فوق ایدیهم"
وب سایت "نظرات مردمی" سازمان "عَلَم حق و عدالت" :
www.nazaratemardomi.com
برای گذر از فیلتر :
www.unblok-site.com
به نام او
دوست؟!!!
قطعا اگر بهشت زیر پای همه مادران نبود زیر پای بعضیشون بود!
من فکر کنم همه ما میریم بهشت اما مامانای خوب زودتر میرن! فقط مامانای خوب چون مامان بد هم کم نیست!
راجع به کفش هم که نوشته بودید حرفتون کاملا درسته ولی خب من هر وقت هر چی بخوام مامانم می دونه منو کجا بفرسته حالا چه اون چیز الان مد باشه چه نباشه یعنی مغازه ها رو می شناسه!
در مورد قصه ای که برام نوشتید!:
اون یه چیز چی بود که از خدا خواست و دعا کرد و بهش نرسید؟آدم اگه اعتقاد داشته باشه به هر چی بخواد می رسه و اینو من هر وقت خواستم تو عمرم دیدم.
فکر کنم بتونم داستان رو حدث بزنم:
یکی فکر کرده عاشق شده. از خدا دور شد چون نمی فهمید عشق چیه و اونو با هوس اشتباه گرفت. نماز و قرآن رو ترک کرد و دعا کرد که فقط معشوقش رو داشته باشه و بعد به اونم نرسید!
داستان همینه؟!
خب اگه داستان اینه که به من و زندگیم ارتباطی پیدا نمی کنه چون اگه عاشق کسی هم بشم نورانیتی الهی حتما در اون فرد دیدم که عاشقش شدم. معشوق زمینی من باید در راستای معشوق واقعی من باشه.
یا علی
به نام او
در مورد قصه:
نه! قصه رو درست حدس نزدید. قصه، قصه ی شفای یک مادره! دختری که تو زندگیش هیچی از خدا نخواسته بود، مگر شفای مامانش، و خوب خدا هم بهش نمی ده. البته شبیه این برای من هم اتفاق افتاده: سال کنکور، مدرسه همه ی پیش دانشگاهیها رو می بره مشهد. من تو مشهد، از خدا هیچی نخواستم مگه شفای مامان بزرگم! حتی برای کنکورم هم دعا نکردم. ولی خوب، فروردین ۸۵، درست ۳ ماه قبل از کنکور، مامان بزرگم فوت کرد. هر چند، خدا برای من خدا موند، ولی برای اون دختره، نه. شاید دلیش خوابی باشه که دیدم: سال بعد که رفتم مشهد، به خدا گفتم که این رسمش نبود. همون شب، تو هتل خواب دیدم که یکی از خادمای حرم، یه فرش خیلی بزرگ تو یکی از صحنهای بزرگ نشونم داد و گفت: این فرشو مامان بزرگت داده به ما...!!!
سلام
من گیج شدم اما درست شد!
من جزو کسایی هستم که همه وبلاگ ها رو میخونه اما همه کلماتش رو روی کاغذ پیاده میکنه!!!
میگما این نوشتن جواب کامنت تو یه وبلاگ دیگه اگر چه گیجمان کرد اما ما رو تو دور اورد!!!
ولی دیگه این کار رو نکنید!
به نام او
اینم یه کاریه خوب! ابتکاره...!!! :)
پروردگار اوست.
نمیدونم؛ نمیدونم چطور میتوان از او تشکر کرد، چطور میتوان ...
یه چیز هایی هست که هیچ وقت نمیشه بهش گفت! نمیشه هم ازش پنهان کرد. وقتی ناراحتیت رو قبل از خودت میفهمه، یا وقتی ناراحتیش رو نمیزاره بفهمی!
تو چشمهاش، خیلی چیزا هست.
اگر همه زندگی آنطور که وظیفه داری تشکر کنی، به اندازه یک لحظه از آن همه لحظاتی که تو را تحمل کرده جبران نکرده ای ای ثمره زندگیش که هرگز به تو بی مهر ننگریسته!
همه خوبی های دنیا برایش.
:]
به نام او
مادر، ای مادر خوب...!
البته فکر کنم از (پروردگار اوست) بشه حدس زد که شما کی هستین... :)
سلام متاسفم که الان وقت ندارم همه مطلبتون که می دونم خواندنی است را ندارم اما همین می دانم که آخرین جمله تان بسیار درست
آدم وقتی که از مادرش دور می شود و با جامعه درگیر می گردد می فهمد مادر یعنی عشق... تقدیم زندگی به دیگری...
به نام او
مامان یعنی همون چیزی که نمی شه گفت یعنی چی!!!
حرفام زیاده و نظم نداره... پس ترجیح می دم ننویسم!!!!
به نام او
عجب...!
سلام مجدد
مامان بزرگ منم که در واقع مامان من بود با یه سرطان از پیشم رفت و از اون موقع خیلی چیزا برام به هم ریخت!
اما به هر حال...
قطعا مامان بزرگ شما براتون مادر نبود!
مامانی(همون مامان بزرگم)رو بیشتر از مامانم دوست داشتم و دارم!
اما خب رفت!
و ...
خدا برام عوض نشد چون خدا رو مامان به من هدیه داد. نماز خوندنو مامانی به من یاد داد. و خیلی چیزای دیگه رو... مثل عشق
خب زندگی اینه و نمی تونیم اونایی رو که دوستشون داریم همیشه برای خودمون نگه داریم! فقط می تونیم اینقدر خوب باشیم که خدا اون دنیا بهمون بگه:هر کسی رو که دوست داری ببر پیش خودت! این بهترین هدیه و بهترین پاداش خدا می تونه باشه البته برای من!
خدا بیامرزدشون هم مامانی من و هم مادربزرگ شما رو!
موفق باشید!
به نام او
منم مامان بزرگمو صدا می کردم مامانی...!
مادرم
تضمین تداوم شکوهمندی هاست!
من هم این صحنه رو دیدم وقتی که پدر بزرگم فوت کرده بود و همه جیغ و داد میکشیدن و رو سر خودشون می زدن مادرم یک گوشه نشسته بود و از ته دل گریه می کرد.
به نام و
خدا کنه هیچ وقت دیگه نبینیم از این صحنه ها رو...! :(
سلام..
مادر مادر مادر...
واژه ای که به نظر من مقدس ترین واژی هر لغت نامه ای است..اگر همه ی واژه ها مرا به سوگ بنشانند و با ذهنم به جدال بر خیزند این واژه این کار را نمیکند این واژه ارامش است
عجیب یاد کودکی هایم افتادم من و مامان و بابا و عروسکام!
یاد ان چادر گل گلی هایی که مامان برایم میدوخت..یاد ان شعر و قران حفظ کردنها..مادر یکی میگفت من یکی ..و انگار این گونه چرخه ی زیبای عشق جاری میشد..زیباترین حالت عشق انسان به انسان..یاد ان داستانهای شیرین که همه از قلبی بر میخاست که با محبت عجین بود برای همین ان داستان هایی که تعریف میکرد به دلم می نشست حتی وقتی حفظ شده بودم میگفتم دوباره و ده باره هم بگوید...من شیفته ی مادر و چشمانش و صدایش بودم..او شاید فکر میکرد شیفته ی داستانم...خدا همه ی مادر ها رو حفظ کنه..
-------
خیلی لذت بردم!منم مامانمو همه اونایی که گفته صدا میکنم غیر مامی.. خیلی برخوردات شبیه برخوردای من با مامانمه حرفاتم خیلییییییییییی!مخصوصا قضیه لوپ و بوس ..منتها من به جای حسودی میگفتم این یکی سنگینی میکنه !!
شادزی یا حق
به نام او
وبتو دیدم! هر چی لازم بود رو همون جا گفتم! فقط همین یه سوال می مونه که به روشنگر ربطی داری یا نه؟!!!:)
قشنگ نوشتی...
چون هم اسم بودیم کشیده شدم اینجا...
خوش به حالتان که هر روز مادرتون رو میبینید.
به نام او
راست می گین...! نمی دونم اگه نمی دیدمش چی می شد...!