ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

چه آدمهای خوبی!

به نام او

احساس اضافی بودن را، نمی دانم که تا به حال تجربه کردید یا نه؟! ولی من، مدتها است که این احساس را دارم! احساس بیهوده بودن نه، ولی احساس اضافه بودن را چرا! منظورم از اضافه بودن این است که انگار فایده ای برای بقیه نداری. نه اینکه نخواهی فایده داشته باشی، اما انگار اطرافیانت هیچ علاقه ای به فایده های احتمالی تو ندارند، یا شاید احتیاجی به آن ندارند و یا شاید اینطور وانمود می کنند!!! یعنی هر چه داد می زنی، فایده ندارد. یعنی انگار زبانت نافهوم است و حرفهایت عجیب! به خاطر همین هم خیلی وقت است که در مورد مسائل اساسی با هیچ کس حرف نمی زنم و برعکس، خیلی بیشتر از قبل به مسائل اساسی بقیه گوش می دهم و سکوت می کنم.

 امروز اما، بعد از مدتها با بچه های دبیرستان دوره داشتیم. فارغ التحصیل های ۸۵ دبیرستان روشنگر، هر از چند گاهی کنار هم جمع می شوند، گیرم از ۶۰ نفر، همیشه ۱۵-۱۰ نفر می آیند و هستند، ولی همین تعداد هم غنیمت است! اینبار، همه مهمان من بودند و من از صبح مشغول تدارک دیدن برای آدمهایی بودم که هر چند روزگاری جز یک همکلاسی معمولی نبودند، ولی امروز، از هزار دوست صمیمی، با تو صمیمی ترند، فقط و فقط به این دلیل که فریادهای نزده ات را می شنوند و می فهمند. مهمانی ما عصرانه بود و به صرف آش و سالاد الویه! خیلی خوش گذشت و هیچ از خستگی اش چیزی برایم نماند. انقدر خندیدیم که نگو و انقدر خوش گذشت که نگوتر!!!

حالا که دوباره تنها شده ام، به خودم فکر می کنم و به دوستهای جدید و به دوستهای قدیمی! یه دنیای قشنگ و بی دغدغه ی دبیرستان و دنیای پر از فراز و نشیب دانشگاه! فکر می کنم که اگر آن روزهای گذشته احساس اضافی بودن نمی کردم و اگر داد نزده بودم و بعضیها نشنیده بودند هیچ نمی فهمیدم که روزگاری به نزدیکی دوسال پیش، چه راحت نجوا می کردم و همه می شنیدند. اگر فراز و نشیبهای امروز نبود، امروز انقدر به یاد خوشی های گذشته شاد نبودم. اگر آدمهای جدید نبودند، همکلاسی های قدیمی، دوستهای صمیمی امروز نمی شدند و ...!

حالا دلم شور می زند. فلاسفه ی زیادی می گویند دنیا همیشه در حال بدتر شدن است و من دلم شور فردایی را می زند که دلم حتی برای این احساسات عذاب آور امروز تنگ شود. همین است که دست به کار می شوم و برای کم کردن روی این دنیا هم که شده، احساسات درست و غلطم را بی خیال می شوم، کم نمی آورم و به آدمهایی که حرفهایم را نشنیده اند، لبخند می زنم و فکر می کنم ایدئولوژی سگ لوک خوش شانس از هر فیلسوفی قشنگ تر است که به همه و هر کس، حتی دشمنانش می گفت:

چه آدمهای خوبی!