به نام او
بابا می گوید: امروز یه هنرپیشه ای اومده بود عیادت مریضا تو بیمارستان شریعتی! من هیجان زده می پرسم: کی بود؟ اسمش چی بود؟ و می دانم که بابا خیلی هنرپیشه شناس نیست. بابا با یک لحن بی تفاوت می گوید: معروف نبود! و تحقیرآمیز ادامه می دهد: گلزار می شناسی؟! من خنده ام را قورت می دهم و فکر می کنم که شهرت چه بی معرفت است...!
مامان از پیچ چمران به مدرس می پیچد و مثل همیشه به ترافیک می خورد. سمت چپش یک تویوتا کمری مشکی است. فاصله ی ماشین ها کم است و راننده و زنش بدجوری دلشان شور می زند. مامان کمی جلو می آید و نوک آینه اش به نوک آینه ی تویوتا می خورد. زن راننده شروع می کند به داد و بیداد و مرد راننده اشاره می کند که مامان پنجره اش را پایین بکشد. مامان پنجره اش را پایین می دهد و مرد راننده می گوید: هوی!!! چی کار می کنی؟! مامان سر تا پا تعجب است. می پرسد: مگه چیزی شده آقا؟! آقای راننده می گوید: معلومه که نشده! اگه شده بود که خودتو هم می ذاشتی رو ماشینت، نمی تونستی خسارت یه آینه ی ماشین منو بدی!!! (ماشین مامان ۲۰۶ ا) مامان حالت قیافه اش با تعجب و انزجار و بهت قاطی می شود و می گوید: ندید پدید! و پنجره را بالا می دهد. من فکر می کنم که کاش تویوتا کمری را هم می شد با صاحبش توی قبرش خاک کرد...!
فاصله ی میدان تجریش تا میدان قدس، اندازه ی فاصله ی دانشگاه ماست تا در ۵۰ تومانی! این است که هیچ تاکسی و سواری ای نمی ارزد برایش که برای این فاصله مسافر بزند. من سوار تاکسی ام و جلو نشسته ام. یک پیرزن خیلی پیر برای ماشین دست تکان می دهد که او را تا میدان قدس ببرد. راننده توجه نمی کند. من اخم می کنم و راننده می فهمد. صدای پیرزن می آید که می گوید: هر چی بخوای کرایه می دم! و باز هم راننده نمی ایستد. من بیشتر اخم می کنم و از راننده بدم می آید. راننده می گوید: ۳-۲ روز پیش، یه دونه از همین پیرزنا رو سوار کردم، حسابی گرفتار شدم؛
تو ماشینم مرد!!!
و من چشمهایم گشاد می شود. فکر می کنم تقصیر هیچ کس نیست مگر این دنیای بی وفا...!