به نام او
چهارشنبه بود: ۱۶ فروردین ۱۳۸۵. کمتر از سه ماه به کنکور مانده بود و مدرسه ی ما فقط روزهای زوج باز بود. چهارشنبه ها، دو زنگ اول را زیست داشتیم با آقای اسلامی. آن روز، آقای اسلامی خیلی زود فهمید که حال و روزم خوش نیست. من بی خیال ترین، خونسردترین و به قول خودش بی رگ ترین دانش آموز پیش دانشگاهی روشنگر بودم و آقای اسلامی خوب می دانست که به خاطر درس و کنکور و ... حالم گرفته نمی شود. پرسید: پژوهی، چته؟! و من بغضم را به زور قورت دادم و گفتم: می شه برم بیرون؟! آقای اسلامی هیچی نگفت، فقط سرش را تکان داد که یعنی آره. در کلاس را که بستم، بغضم ترکید و همه ی راهروهای پیش دانشگاهی را دویدم و اولین کلاس خالی را که پیدا کردم، پریدم تویش و در را بستم و به هق هق افتادم. همه ی اینها به خاطر این بود که من می دانستم مادربزرگم بیشتر از یک روز زنده نمی ماند. پنج شنبه، ۱۷ فروردین بود که وقتی از خواب بلند شدم، مامان بغلم کرد و گفت: عطیه، مامانی رفت...!
ادامه مطلب ...