ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

مرده ها و زنده ها

*به نام او*

ملامجدالدین را گفتم که همان بهشت زهرای ساری است. یک ساعت از سال تحویل نگذشته، همه ی فک و فامیل می رویم ملامجدالدین. انقدر شلوغ است که نگو!!! همه ی ساری جمع شده اند آنجا؛ با لباسهای نو و دست های پر از شیرینی. من و دختر عمه کوچیکه که امسال کنکور دارد و همش 2 روز استراحت دارد، سعی می کنیم جوری بین شلوغی جمعیت راه برویم که حتی یک دانه شیرینی هم از دست ندهیم! انقدر شیرینی می خوریم که از سبزی پلو با ماهی ظهر فقط کمی می خوریم. من فکر می کنم با این همه شلوغی که جای سوزن انداختن هم نیست، مرده ها اینجا بیشتراند یا زنده ها؟! حسین می گوید مرده ها و راست می گوید! اول می رویم پیش مامامریم. یک پیرمردی آنجاست و قرآن را با صدای بلند تا می تواند غلط می خواند و از آدمهای نو و شیک پوش اولین روز بهار پول می گیرد. عمه کوچیکه می گوید که می خواسته متولی امامزاده ی ملامجدالدین شود و چون بی سواد بوده، قبولش نکرده اند. هر کس قصه ای دارد برای خودش، حتی سنگ قبرها...

ادامه مطلب ...