*به نام او*
دوباره عید و مسافرت و اینا!!! این سالها عید را باید رفت شمال! چرا؟! چون من از کل دنیای قشنگ مادر بزرگا و پدربزرگا، همین بابا بزرگ را دارم که شمال است. بابای خوب متولد ساری است و عمه ی مهربان هم ساری زندگی می کند. بابا کلی مثلا پسر عمو دارد که همه مازندرانی اند و بابلسر زندگی می کنند. این دو تا برادری که قرار است عمو باشند، یعنی بابابزرگ من و بابای پسر عموهای بابا، به قول بابا مادر جدا و پدر سوا هستند!!!
یعنی باباشون زن می گیرد و زنش هم بچه دار نمی شود. این می شود که کربلایی شیخ یزرگ که کلی کله گنده ی بابلسر بوده، می رود و یک زن دیگز می گیرد. اما ای دل غافل که زن اولی بچه دار شده و بابابزرگ من به دنیا می آید.
کربلایی شیخ می میرد و زن دومش می رود با یک آقایی عروسی می کند و بابای پسرعموهای بابای من به دنیا می آید و ...!
این قصه را دخترعمو بزرگه ی بابا(دختر عمو؟!!!) که اندازه ی مامان بزرگ خدا بیامرزم سن دارد، با لهجه ی غلیظ مازندرانی هزارباره برایم تعریف می کند و من دوست دارم که هزارباره بشنوم. حالا بشنوید از اولین قصه ی مسافرت ما...