ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

گرگم و گله می برم...!

به نام او

عقب تاکسی نشسته ام و مثل همیشه، هپروت را با همه ی detail اش سیر می کنم. بعد از من، دخترکی سوار می شود که کمی عجیب است. مانتو و شالش از یک پارچه اند و از آن مدلهایی که من دوستش ندارم: زمینه ی سفید با لکه های سیاه!!! دخترک به زور 15 سالش می شود. موهایش را سیخ کرده و درست موازی زمین، مثل سایه بان بالای سرش نگه داشته! چه جوری؟! من نفهمیدم. اما مرا یاد دوست ایشی توی فوتبالیستها می اندازد. دخترک کمی هپروتم را به هم می زند و بعد، آرام کنارم می نشیند. بعد از دخترک، خانم نسبتا جاافتاده ای سوار می شود، با روسری گل گلی ساتن که شل، روی سرش ایستاده. هنوز 5 دقیقه از سوار شدن دخترک نگذشته که می خواهد پیاده شود. پیاده می شود و مانتواش را تا بالای کمرش بالا می زند و جیبهای شلوارش را برای پیدا کردن کرایه سیر می کند. خانم جاافتاده، لب می گزد و به من چشم غره می رود!!! من تازه برای بار اول، راننده را در آینه می بینم. جوان 23-22 ساله ایست و سرش را پایین انداخته. دخترک همین طور دنبال کرایه می گردد و من تنها چیزی که می بینم، دکمه ی شلوارش است و دستهایی که عجولانه توی جیبهای شلوار جا به جا می شوند. خانم جاافتاده همچنان به من چشم غره می رود و این به خاطر این است که چشمش به دخترک نمی رسد!!! راننده کمی به دخترک نگاه می کند و می گوید: نمی خواد بابا! و می خواهد که برود. دخترک می گوید: نه آقا! صبر کن! و توی کوله پشتی اش دنبال پول می گردد. راننده کلافه می شود و پایش را کمی روی گاز فشار می دهد و حرکت می کند. دخترک دنبال ماشین می دود و می گوید: آقا صبر کن! و با عجله جامدادی اش را از کوله اش در می آورد و چیزی روی یک تکه کاغذ می نویسد و به راننده می دهد. می گوید: بیا، این شماره تلفنمه! زنگ بزن تا کرایتو بدم بهت! و می رود. راننده، کاغذ را مچاله می کند و کمی جلوتر از پنجره پرتش می کند بیرون. خانم جاافتاده، طاقتش طاق شده و شروع می کند با من دعوا کردن و می گوید: خجالت هم خوب چیزیه! خوب ببین پول داری یا نه، بعد سوار شو! لااقل کرایتو از قبل آماده کن. زشته به خدا! خجالت بکش!!! و همه ی اینها را رو به من می گوید. من خنده ام را قورت می دهم و می گذارم تا می خواهد، دعوایم کند. عصبانیت خانم جاافتاده با آن موهای طلایی و روسری گل گلی، خیلی هم طول نمی کشد و من دوباره این فرصت را پیدا می کنم که سرم را به شیشه تکیه بدهم و با هپروتم صفا کنم! تنها چیزی که در میدان دیدم است، دستان مردانه و جوان راننده است که روی فرمان می چرخد. فکر می کنم این دستها اگر کمی بی رحم بودند و آن کاغذ را مچاله نمی کردند، شاید بیشتر شبیه دستهای یک گرگ می شدند و ناخودآگاه، شکل یک پنجه ی گرگ با استخوانهای برآمده توی ذهنم می آید و یک بره ی احمق بیچاره! چشمهایم را می بندم و سعی می کنم فراموش کنم. اما چیزی ته دلم، می سوزد و غصه مندم می کند؛ شاید فکر یک بره ی کوچک و احمق که به زور 15 سالش می شود...!