ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

حرفهایی برای نگفتن!

به نام او

دوشنبه، ۲۰ خرداد ۱۳۸۷، دانشکده ی علوم پزشکی تهران، ساعت ۳:۴۵، من،تولد یک سالگی ردپا و یک عالمه حرفهای نگفتنی...

اتاق کارگروهی تاریک است، فقط وسط کلاس یک فشفشه در حال فش فش کردن است، چراغ ها روشن می شوند، کیک را می بینم، همه دست می زنند، من دهانم خشک می شود و خودم خشک تر...!

بچه ها خوشحالند، من حال خودم را نمی فهمم، فقط زمین را نگاه می کنم، بیشتر از همیشه از همه خجالت می کشم، فقط رد صداها را دنبال می کنم و می خندم، دوست دارم بروم بیرون، بغض کرده ام و از ترس ترکیدنش، هیچ نمی گویم...!

بچه ها ساکت می شوند، منتظرند که مثل همه ی جلسات ردپا، برایشان تند و طولانی سخنرانی کنم، من شمرده و کوتاه فقط تشکر می کنم...!

یک کاغذ بزرگ کادو می گیرم که رویش یک عالمه ردپا و کفش است با جوهر سیاه، هر کدام کنار ردپایشان چیزی نوشته اند، کاغذ را کف اتاقم پهن می کنم و هزارباره می خوانمش، انقدر هول شده بودم که یادم رفت جوهر سیاه را از بچه ها بگیرم و کف کفشم بمالم و ردپای خودم را هم کنار ردپاهای بقیه بگذارم، دلم می سوزد و تنگ می شود و به خودم بد و بیراه می گویم...!

کلیات شمس تبریزی را باز می کنم و هزار باره امضاها و یادگاری های بچه ها را می خوانم، فکر نمی کنم روزی باشد که قبل از خواندن خود کتاب، دو صفحه ی پر از یادگاری را نخوانم...!

مامان می گوید که کاغذ بزرگ ردپاها را نایلون کنم تا سالم بماند و من قبول می کنم. حسین می گوید به ۶۰ سالگی ام فکر کنم، وقتی دوباره این کاغذ را باز می کنم و اسمها را می خوانم، من بغضم را قورت می دهم و می خندم...!

آن روز فقط می خندم، می خندم، می خندم! واقعا می خندم و باز هم می خندم! حرفهایی هست برای نگفتن و آن روز، سرتاسر لبریز از این حرفهاست! فقط یک عبارت ساده را می شود از بین این همه نگفتنی بیرون کشید:

ردپایی های خوب، خیلی زیاد ممنون!