ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

مادر، ای مادر خوب...

به نام او

در را که پشت سرم می بندم، خنکی هوای خانه به صورتم می خورد و داد می زنم: "سلام مامی!" و می دانم که مامان می داند که خودم را لوس می کنم! وقتی لوسم، صدایش می کنم: مامی، وقتی خوشحالم، صدایش می کنم: مامان خوشگله، وقتی عصبانی ام، می گویم: مامان خانوم، وقتی مهربانم، صدایش می کنم: مامانی و ...! مامان اما، جوابم را همیشه یک جور می دهد: "سلام خوشگله دختر!" مثل همیشه بوسش می کنم و یاد کودکی های دورم می افتم؛ وقتی مامان یکی از لپهایم را بوس می کرد و من می گفتم باید آن یکی را هم بوس کند تا دو تا لپم به هم حسودیشان نشود. گاهی این بازی تا شماره ی ۲۰ هم ادامه پیدا می کرد: سهم هر لپ، ۱۰ تا!

من هنوز چادرم را در نیاورده ام که مامان شروع می کند به تعریف کردن از خودش؛ اینکه صبح تا حالا کجا رفته، به کی زنگ زده، جواب فلان دانشجو را چی داده و ...! بعد نوبت من است که از دلخوری هایم بگویم. از اینکه فلانی فلان حرف را زده و من مثل همیشه جوابش را ندادم. یا نه، عصبانی شدم و حسابی دعوایمان شده. از ردپا می گویم برایش، از خوشی هایم، غصه هایم و ... . مامان آخر همه ی حرفهایش را با این جمله تمام می کند: "... خدا خودش کمک می کنه!" و من همه ی خستگی از تنم فرار می کند.

روز مادر که می شود، من یاد همه چیز می افتم: یاد جشن عبادتم با آن کیکی که سبد گل بود، حتی دسته اش. یاد جانماز سفیدی که هنوز دارمش و حاشیه اش پر است از گلهای ریز صورتی گلدوزی شده. یاد روز اولی می افتم که قرار بود با حجاب باشم. مثل حوریه، دختر خاله ام که ۲ سال از من بزرگتر است، تی شرت آستین کوتاه تنم کردم با یک روسری. مامان گفت: "خوب این روسری رو هم در بیار مامان جون دیگه!" و من تعجب کردم. مامان با همان خونسردی گفت: "خوب آستینت که کوتاست، روسری هم سرت نکن دیگه!" و من بی هیچ حرفی، تی شرتم را با یک بلوز آستین بلند عوض کردم. یاد التماسهایم می افتم که چادر سرم کنم! مامان می گفت: "نمی خواد مامان جون، تو که هر جا برسی، از دیوار راست می ری بالا، چادر می خوای چی کار؟! دست و پا گیره برات الآن!" و تا دوم راهنمایی برایم چادر ندوخت. اولین چادرم را آنقدر دوست داشتم که نگو! یاد کنکورم می افتم، اینکه بعد از کنکور، یک دست جانماز کامل با مقنعه و چادرش خرید و گذاشت توی یک مسجد کوچک و قدیمی؛ نذر کنکور من بود آن جانماز...!

حالا که توی آینه نگاه می کنم، به جای خودم، به جای همه ی اعتقاداتم، به جای همه ی خوب بودنهایم (و نه بد بودنهایم!) و به جای همه ی بزرگ شدنهایم، فقط و فقط مامان را می بینم. یاد تشییع جنازه ی خاله می افتم. قاطی همه ی جیغ و دادها و شلوغ بازی های خاله ها، مامان گوشه ای ایستاده بود، چادرش را روی صورتش کشیده بود و شانه هایش می لرزید. شانه هایش را گرفتم و از غصه های آرامش، گریه ام گرفت. لا به لای گریه هایم و گریه هایش شنیدم که می گفت: "الهی شکر...!"

حالا به جای مغازه ها، میان کلمه ها و واژه ها سرگردانم. نمی دانم به مامان چه بگویم که همانی باشد که باید! نه فقط به خاطر مامان بودنش، که به خاطر این همه خوب بودنش. فقط می دانم:

بهشت اگر زیر پای مادران نبود، بهشت نبود شاید...!