ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

سرگیجه

به نام او 

امروز داشتم قاطی نوشته های قدیمی ام می گشتم! یکی از داستانکهای ۱۵ سالگی ام که توی مجله ی "سلام بچه ها" هم چاپ شده بدجوری چشمم را گرفت. سراغ گذشته ها که می روم بیشتر از هر وقت دیگری باورم می شود که چه استعدادی دارم در پسرفت کردن و بد شدن و بدتر شدن!!! 

وقتی من بودم ، تو هم بودی ، شاید هم بر عکس . فرقی نمی کند ، چند روز ، چند ماه ، چند سال ... . شاید تو زودتر آمدی ، شاید هم زودتر بروی . شاید هم برعکس ! می بینی ؟! هیچ چیز معلوم نیست . اگر هم باشد ، نه من می دانم ، نه تو و نه هیچ کس دیگر . من حتی نمی دانم تو چه وقت خواهی بود و من نخواهم بود . تو هم نمی دانی ! شاید هم روزی من خواهم بود و تو نخواهی بود . می فهمی که ؟ منظورم بودن یا نبودن ... یا نه ، بگذریم . به هر حال الآن هم من هستم ، هم تو ، و این مهمترین چیزیست که اهمیت دارد ! شاید تو که این را می خوانی ، من دیگر نباشم . ولی تا این جمله ها هست ... یعنی تا وقتی تو هم هستی که این جمله ها را بخوانی ، من هم هستم . حداقل قسمتی از من که هست . حالا بیا از بودن و نبودن و این جور حرفها دست برداریم و برویم سر اصل مطلب .

از وقتی چشمهایم ، یا چشمهایت ... اصلا چه فرقی می کند ؟! از وقتی چشمی باز بود ، این دنیا هم دقیقا همینی بود که الآن هست . پر بود از کوچه های پر پیچ و خم و جاده های سنگلاخ . و از وقتی دستی وجود داشته برای نوشتن ، همین نوشته ها هم بوده و هست و خواهد بود . می فهمی که ؟  همین جاده های سنگلاخ و کوچه های پر پیچ را می گویم که هم حوصله ی مرا سر برده ، هم حوصله ی ترا ! تا بوده و هست ، پنجره ، باران ، اشک ، عشق و از این جور حرفها هم بوده است . اما من ، یا تو ، یا هر کس دیگر ، کمتر شده که حتی یک ثانیه به این فکر کنیم که قورباغه چه عذابی می کشد از زشتی اش ! راستش را بگو ! فکرکردی ؟ شده وقتی می خواهی بنویسی ، به جای عشق ، از مگسی حرف بزنی که همه ی عمر در اوج کثیفی زندگی کرده ؟ تا به حال شده دلت به حال سوسک له شده ای بسوزد که پاهای تیغ تیغی اش هنوز تکان می خورد ؟ ... اصلا بیا خودمانی باشیم ، چرا قورباغه و مگس و سوسک ؟! (واقعا ببخشید !) اما هیچ فکر کردی خودت می توانی چقدر زشت باشی یا کثیف ؟! یا شده قبل از خواب فکر کنی دیگر بلند نخواهی شد ؟! شده ساعتها فقط به این فکر کنی که یک لحظه هستی و دیگر نیستی ؟! یا جسدت را تصور کنی لای کفن ، توی قبر و هزار تا آدم که دور و برت زار می زنند ؟

می دانم ، شاید تو هم مثل خیلی های دیگر ، جمله هایم را ، که برایم خیلی اهمیت دارند (قرار شد خودمانی باشیم.) ، گوشه ای پرت کنی و بگویی :  مگه قحطی حرفه که رفته سراغ مرگ   یا :  این اراجیف چیه که به هم می بافه ؟  و من ناراحت می شوم اگر بشنوم . راستی ، هیچ فکر کردی یک دهن کجی ساده چقدر زود دل آدم را می شکند ؟ ولی من برایت دعا می کنم . برای تو ، برای خودم ، برای همه کسانی که الآن هستند و ممکن است یک ثانیه ی بعد نباشند . دعا می کنم که وسط این دنیای پیچ پیچی ، سرگیجه نگیریم !! 

                                                        


 پ.ن: ان شاءالله اگر خدا وقت و فرصتش را جور کند می خواهم قشنگترین آیه های هر جزء قرآن را که به نظرم می رسد در وبلاگ آیه های دوست داشتنی بنویسم! البته خیلی سخته که هر شب وقت این کار را داشته باشم. به هر حال اگر دوست داشتید به آنجا هم سر بزنید:  

www.sooreyetamasha.blogsky.com

نظرات 6 + ارسال نظر
عباس چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:41 ب.ظ http://iranonline.blogsky.com

سلام وب قشنگی داری

به ما هم حتما سر بزن نظر هم بدیا


منتظرتم ااااا بیا دیگه

نگارنده پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:15 ب.ظ http://najvaye-man.blogfa.com

"هیچ فکر کردی یک دهن کجی ساده چقدر زود دل آدم را می شکند؟ ولی من برایت دعا می کنم . دعا می کنم که وسط این دنیای پیچ پیچی، سرگیجه نگیریم!"

این تیکه‏اش خیلی قشنگ بود، بعد از دعا آمین گفتم، و نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد!

راستی شما واقعاً تو پونزده سالگی این رو نوشتین، هرچی فکر میکنم، به نظرم اون موقع ها خیلی پرت بودم. البت الان هم پرتم! شما کارتون درسته.

در کل نگاه و نثر جالبی داشت.
موفق باشید.

به نام او
سلام! شما لطف دارین! راستش خودم هم باورم نمی شه که اینو تو ۱۵ سالگی نوشتم! ولی گاهی آدم وقتی بچه تره خیلی بهتر فکر می کنه و البته طبیعیه که وقتی بزرگ می شه یادش بره که چه قدر خوب بوده. تنها نشونه اش همین نوشته هاست. شما هم اگر نوشته یا خاطره ای از زمان کودکیتون دارین بهش سر بزنین. مطمئن باشین که تعجب می کنین!!!

athena پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:21 ب.ظ

خیلی قشنگ بود!
من اصولا زیاد به تک تک لحظات مردنم از کفن و دفن تا گریه ی اطرافیان فکر کردم!
در مورد قورباغه و ...اینا هم باهات موافقم!
میگم چه قورباغه ی قشنگی!!!
شادزی یا حق

به نام او
خیلی خوبه که تو هم بهش فکر کردی! حداقل آدم به خودش شک نمی کنه که غیر طبیعیه!!!:)

نگارنده جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:50 ب.ظ

سلام!

متأسفانه من اهل نوشتن نبودم، که از خوندنش تعجب کنم، اما قبول دارم که خیلی جاها تو بچگی‏م بهتر از الانم بودم. این رو مادرم هم بارها بهم گفته. بعضی وقتا که یه کارایی میکنم، مامان میگه که بچه بودی عاقل تر بودی و معقول تر برخورد میکردی!

بگذریم؛ اومدم دو تا چیز بگم که جا انداخته بودم:
اول اینکه یه جاهای نوشته و نگاه‏ش، من رو یاد شازده کوچولو می‏انداخت.
دوم اینکه فاصله‏ی بین کلمات زیاد بود؛ این مطلب عمدی بود یا نه؟ چون یه کم تو خونده شدن تأثیر میذاره!

راستی از نظرتون هم ممنون. یه توضیحی هم پایین‏ش نوشتم، دوست داشتین، بخونین.

ببخشید که این نظرم انقدر طولانی شد (گرچه از من بعید نیست)

حق نگهدار.

به نام او
دعا کنیم که همه عاقبت به خیر بشیم!

[ بدون نام ] شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:25 ق.ظ

به نام او
چرا آخه؟!!!

محمد آل حبیب شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:05 ب.ظ http://alehabib.ir

مطلب خواندنی زیر را وبلاگم بخوانید:
...حال من سه سئوال از خانم عبادی و همه صلح طلبان،آزادیخواهان،امضاءکنندگان کمپین های قصاص، اعدام، سنگسار، شلاق و... دارم: 1- شما از چه ناحیه ایی جانباز شدید؟؟؟!!! 2- شما صلح را و آزادی بیان را چگونه تعریف میکنید؟ 3- کمپین علیه شما را چطور برگزار کنیم خوب است؟ ادامه دارد ...

طبل به صدا در آمد شیپور داغ کرد و من پوکیدم/

به نام او
جوابتونو دادم تو وبلاگ خودتون! انقدر تند نرید! هم شما و هم مخالفانتون!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد