ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

در جستجوی کودکی از دست رفته!

به نام او

پنجشنبه، 24 شهریور است که از کرمانشاه بر می گردیم و جمعه، 25 شهریور پسرخاله ی 10 ساله ام، امین، به دلایل مختلف مهمان ناخوانده ی ما می شود. شنبه هم دو تا پسر دایی هایم به قراری حسین 10 ساله وعلی 15 ساله به او می پیوندند و خانه به مهد کودکی مدرن تبدیل می شود! از جامعه ی رفقای اطرافم، همه در این عقیده مشترکند که من حوصله ی بچه ها را ندارم و برای سر و کله زدن با آنها، زیادی جدی ام. اما بچه ها این عقیده را ندارند و این همه جدیت، باعث می شود که از همه ی فامیل، بودن با من را ترجیح دهند که سعادت چندان خوشایندی هم به نظر نمی رسد!

شنبه شب، همه راهی پارک ارم می شویم و شانس می آورم که حسین (برادرم) هم در این سفر جنجالی همراهم است. امین، شاید به خاطر اینکه تک بچه است و همبازی نداشته، بر عکس علی و حسین، از همه ی بازی ها می ترسد. آبشار را به زور و اصرار من سوار می شود و می خواهد روی پای من بشیند و پایین بیاید!!! به او توضیح می دهم که این کار خطرناک است و او قبول می کند که کنار من بنشیند و دستهای مرا بگیرد! می توانید تصور کنید که پایین آمدن من از آبشار، دست در دست پسرکی 10 ساله، همراه با چادر!!! چه منظره ی زورو واری را رقم می زند!!!

یکشنبه، مهمانی خانه ی خاله ام دعوت داریم و جز سوالهای دائم و مختلف در مورد چه طور فضانورد و پولدار شدن و ... دردسر دیگری ندارم!

دوشنبه صبح، اعلام می کنم که تور اینجانب به مقصد پارک آماده ی حرکت است! اما زور کامپیوتر و DVD های تکراری، بیشتر از من است انگار! اعلام می کنم که اینجا، آنها نیستند که تصمیم می گیرند و حرف، حرف من است! (نگفتم جدیم؟! من از بچه هایی که دائم پای تلویزیون و کامپیوتراند، متنفرم!) و تلویزیون و کامپیوتر را خاموش می کنم! اینطوری می شود که آنها راهی پارک می شوند و اینبار حتی برادرم هم همراهم نیست! من با سه تا پسر بچه ی شیطان راهی پارک می شوم و از خداونگار طلب صبر می کنم! به هیچ کدامشان "نکن" نمی گویم! حسین 10 ساله که خیلی هم ریز جثه است، با اسکیت بورد از سرسره پایین می آید و من از این همه شیطنت لذت می برم! همه قبول دارند که اگر با مامان و باباهایشان آمده بودند پارک، انقدر آزاد نبودند و انقدر خوش نمی گذشت بهشان...!

روز آخر که سه شنبه است، نوبت دانشگاه گردی است! مامان دانشگاه کار دارد و من هم با مهدکودکم راهی دانشگاه می شوم. آنها بیش از هر چیز اصرار به دیدن جسد دارند! آنها را تا ساختمان آناتومی می برم و با دیدن اسکلتهای طبقه ی همکف، کلی خوشحال می شوند. دکتر هدایت پور مرا با مهد کودکم می بیند و می خندد و می پرسد که اینجا چه خبر است؟! می گویم که اینها می خواهند جسد ببینند و دکتر می گوید که در طول سال بیاورمشان که جسد هست! آنها هم از دکتر قول می گیرند که اجازه بدهد که آنها در طول سال بیایند و دکتر هم قبول می کند! توی دانشگاه چرخ می زنیم و سردر 50 تومانی را هم می بینیم و دوباره بر می گردیم سمت دانشگاه خودمان. از بوفه ی ایرج برایشان شیر کاکائو و کیک آشنا می خرم و روی چمن های شیب دار کنار ساختمان فیزیو می نشینیم. فواره را تازه روشن کرده اند و آنها از آب فواره فرار می کنند. یاد خودم و حسین 24 ساله (برادرم!) می افتم که وقتی بچه بویم، با مامان می آمدیم دانشگاه و همین جا، روی همین چمن ها می نشستیم! آن موقع، دوغ ها شیشه ای بود و تنها مارک موجود هم "آبعلی" بود. یادم می آید یک روز از صبح تا ظهر، نفری 11 تا دوغ خوردیم!!! غیر از این، کلی هم با فواره ها آب بازی می کردیم. به علی که بزرگتر از بقیه است، یواشی می گویم که برود و فواره را ثابت کند سمت حسین کوچک 10 ساله و امین 11 ساله!!! و اینطوری می شود که آب بازی پر سر و صدای آنها شروع می شود! دکتر فیض آبادی از کنار باغچه رد می شود و با دیدن جیغ و داد و آب بازی آنها می خندد. همان موقع، حسین از دست آب فواره ای که علی به سمتش گرفته، پشت من قایم می شود و سر تا پایم خیس می شود. به شیشه ی ساختمان فیزیولوژی نگاه می کنم. از هر طبقه، 4-3 نفر کنار پنجره ایستاده اند و با لبخند به این بازی کودکانه نگاه می کنند. مطمئنم که حالا، هر سه تایشان به این نتیجه رسیده باشند که کامپیوتر و DVD به قشنگی کودکی کردن نیست!

سه شنبه ظهر است که علی و حسین به خانه شان بر می گردند و امین هم فردای آن روز می رود. غیر از این بازی ها، "روپولی"، "راز جنگل" و یک کارت بازی که من و خواهرها و برادرم وقتی بچه بویم، آنرا یاد گرفته بودیم، یاد گرفتند و بازی کردند. از آنجایی که کارتهای بازی ما هم ناقص بود، 2-1 ساعتی هم طول کشید تا خودمان با مقوا و ماژیک و ... کارتهای بازی را از نو درست کردیم. خلاصه اینکه با این همه جدیت، آنها بیشتر از 3 ساعت در این 4 روز با کامپیوتر بازی نکردند و جز "تماشاخانه" هم اصلا تلویزیون نگاه نکردند.

وقت خداحافظی، همه فقط یک سوال داشتند: عطیه، دفعه ی بعدی کی میایم خونتون؟! و این بهترین تشکری بود که می توانستند بکنند!!!


پی نوشت: "روپولی" یک بازی فکری است که در آن، بچه ها با قوانین اقتصادی و داد و ستد آشنا می شوند. آنها می توانند با پولی که در اختیار دارند، بعضی از خانه های بازی را بخرند و وقتی بقیه ی اعضا وارد خانه ی آنها شوند، باید مالیات بدهند. در جریان بازی، می توان از بانک وام در یافت کرد، می توان خانه های خریداری شده را در صورت نیاز به بانک فروخت و سود آنرا دریافت کرد و یا حتی ورشکست شد!

"راز جنگل" یک بازی ساده برای تقویت حافظه است و میزان تاثیر شانس در آن خیلی کم است.

"کارت بازی" هم صرفا یک سرگرمی ساده است که در آن یاد می گیری که احساساتت را کنترل کنی! 41 عدد کارت در بازی وجود دارد که روی آنها از اعداد 1 تا 20 و از هر کدام دو تا نوشته شده. کارت چهل و یکم، عدد صفر است. کارتها را بر می زنیم و بدون دیدن اعداد، آنها را بین اعضا قسمت می کنیم. بعد به ترتیب از نفر بغلی یک کارت می کشیم بدون اینکه عدد روی آن را ببینیم. در واقع هر کس فقط اعداد کارتهای خودش را می بیند و نباید این اجازه را به بقیه بدهد که کارتهای او را ببینند. هر وقت از یک عدد هر دو تا کارت را داشتیم، آنها را می گذاریم وسط و این روند تا جایی ادامه پیدا می کند که کارتها تمام شود. هر کس کارت "صفر" را داشته باشد، او بازنده است. اوایل که بازی می کردیم، "صفر" به هر کس که می افتاد، انقدر تابلو می کرد که همه حواسشان جمع می شد که صفر دست او است و در کشیدن کارت از او دقت می کردند. اما کم کم عادت کردند و دیگر قضیه را تابلو نمی کردند! هر چه باشد، از پای کامپیوتر نشستن که بهتر است!!!