ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

ردپا

نشریه ی بچه های پزشکی مهر ۸۵ دانشگاه علوم پزشکی تهران

یارهای دبیرستانی من!

به نام او

در اتوبوس که باز می شود، هوای گرم وشرجی ساعت 1 ظهر نوشهر، بدجوری به صورتمان می خورد و همه اعتراف می کنیم که انتظارمان این بوده که هوا خنک تر از این باشد! آدمها توی صف ایستاده اند و منتظرند که ما پیاده شویم تا آنها سوار شوند. همه خیره ی 17 تا دختر چادری هستند که همه کوله پشتی به دوش پشت سر هم از اتوبوس پیاده می شوند! بعد از گذشتن دوسال از فارغ التحصیلیمان بالاخره یک مسافرت 3 روزه را تجربه کردیم و آنقدر خندیدیم و خوش گذشت بهمان که نگو!

به خانه ی کوچک و محقری که نتیجه ی لطف یکی از خانواده هاست می رسیم و همه خسته و کوفته یک گوشه ولو می شویم! هنوز ده دقیقه نگذشته که از چرخیدن بی رمق پنکه ی سقفی نهایت استفاده را می کنیم که برقها می رود و آن هوای گرم و شرجی باز هم به جانمان می افتد! شب اول را با "مافیا" و "چشمک" و "اونو" و کلی قیل و داد و شلوغی به آخر می رسانیم و آخر از همه هم نوبت دیدن فیلم است با یک note book کوچک! 17 نفر را در حال دیدن یک فیلم در این وضعیت مجسم کنید بی زحمت!!! بعد هم یکی یکی خوابمان می برد و در اتاقی که 25 نفر به راحتی در آن جا می شوند، 17 نفر به زور و نامنظم، پا در دهان یکی دیگر و ... به خواب می روند! ساعت 5:30 صبح است و بیدار باش نماز صبح و بعد هم اصرار به دریا رفتن! شب قبل کارها را قسمت کرده ایم و وظایف هر کس روی دیوار است! بچه های صبحانه خواب آلوده بلند می شوند و صبحانه بدون چایی تمام می شود و چایی بعد از صبحانه آماده می شود! دریا را به خاطر رگباری که می بارد بی خیال می شویم و ساعت 7:30 است که باران بند می آید و ما راهی جنگل می شویم. یک ساعت کوه و جنگل نوردی در هوایی که بعد از باران صبح چندان هم گرم نیست خیلی خوش می گذرد! عکس می اندازیم و آواز می خوانیم و می خندیم و خوشحالیم که جز ما کس دیگری در جنگل نیست. آن بالا روی برگهای خیس می نشینیم و پانتومیم بازی می کنیم. نهار جوجه کباب خانگی است و آتش درست کردنش با خیسی زمین، مصیبتی است، اما به زحمتش می ارزد. ظهر به جای خوابیدن، دست به کار می شویم و فیلم می سازیم! داستان فیلم از این قرار است که یک کارگردان، عاشق یکی از همکارانش می شود و این در حالیست که خودش زن دارد و زنش هم باردار است! مرد به خواستگاری همکارش می رود و زنش که خبردار شده، با برادرش به خانه ی عروس می رود تا خواستگاری را به هم بزند. آخر فیلم هم اینطوری تمام می شود که برادر زن اول عاشق زن دوم می شود و ...!!! فیلممان پیام بازرگانی هم دارد و نقش سوسک را یکی از بچه ها با بستن چادرش به دور کمرش بازی می کند و چهار دست و پا روی زمین راه می رود!!! یکی دیگر از بچه ها با دمپایی توی سرش می زند و بعد دمپایی اش را بالا می گرد و "دمپایی نیکتا" را تبلیغ می کند! تیتراژ پایانی هم با آهنگ "یانگوم" تمام می شود. برای قنداق بچه ای که به دنیا آمده از کیسه خواب استفاده می کنیم و زحمت شیشه شیر بچه (یکی از دوستان زحمت بازی کردن نقش را می کشد!!!) را بطری آب معدنی به عهده می گیرد و ...!!! بعد از آن نوبت دریا است و هندوانه و سیب زمینی آتشی خوردن کنار دریا. دریا طوفانی است و ما فقط لب ساحل سنگی می ایستیم و موجها تا زانوهایمان را خیس می کند. شعر معروف "آهای آهای پشه با توام...!" که به سبک رپ در سال سوم دبیرستان سروده ایم را می خوانیم و ...!

ساعتم را جا می گذارم و کلی غصه می خورم. همه ی راه به ساعتم فکر می کنم و عقربه هایش! فکر می کنم کاش با ساعت من، همه ی ساعت ها جا می ماندند وعقربه هایشان نمی چرخیدند! یارهای دبیرستانی من بزرگ می شوند و بزرگتر و انگار با ما، دنیا هم بزرگتر می شود و فاصله های ما هم بیشتر! دعا می کنم که دنیا از بزرگتر شدنش انصراف بدهد و کوچک شود و کوچکتر، آنقدر که یارهای دبیرستانی من هیچ وقت یادشان نرود که چه خوش بودیم و هستیم و خواهیم بود اگر خدا بخواهد!


1. پ.ن: "مافیا"، "چشمک" و "اونو" همه بازی های نشستنکی به ظاهر آرامی هستند که اگر بازی کننده هایش آدمهایی مثل ما باشند، قطعا نه آرام خواهد بود و نه بی سر وصدا!

2. پ.ن: ماه رمضان است و دعای شما! یادتان نرود که دعا کنید! دعای زیاد برای آدمهای زیاد!